غروب زیبای شهرم
خانه دل تنگِ غروبی خفه بود
مثلِ امروز که تنگ است دلم!
پدرم گفت: “چراغ”
و شب از شب پُر شد!
من به خود گفتم: “یک روز گذشت…”
مادرم آه کشید:
“زود بَر خواهد گشت…”
ابری آهسته به چشمم لغزید
و سپس خوابم بُرد…
این کلیپ برای امسال بود که سه ساعت براش وقت گذاشتم و یکی از کارهای موبایل گرافیم بود که به دلم نشست .
نظرات (۱۳)