...بخش چهارم

۶ نظر
گزارش تخلف
.
.

گفتگوی دو شخص ...عالیجناب یه بچه دیگه حامل نشان متولد شد چی دستور می دید می خواید بریم و با خودمون بیارمیش ...شخصی که مخاطب سوال اون بود جواب می ده ...نه هنوز وقتش نشده بزار بزرگ بشه و ببینه ادمها چه موجودات نفرت انگیزی هستن و شبیه من ازشون متنفر شه ولی از دور مواظبش باش ...
دوازده سال بعد .....
وسط زمستان بود خواهر و برادری آواره در زیر بارش برف و سرمای زمستان کنار سطل اشغالی بدنبال غذای یا پسماندی می ایستن ...بعد خواهر که حدودا دوازده سالش بود به برادر کوچولوش که چهار پنج سال بیشتر سن نداشت می گه داداش کوچولو همینجا بمون من برم کنار جاده بایستم شاید یه ادم خوب پیدا شد بهمون پناه بده ... بعد برادرش می گه باشه خواهر جون ولی زود برگرد ....
دختره می ره کنار جاده و از ادمهای که اونجا از کنارش می گذشتن درخواست کمک می کنه ولی کسی حتی براش مهم نبود حتی نگاهش هم نمی کردن بعضی ها دلشون بحالش می سوخت ولی باز نمی خواستن بهش کمک کنن همه از کنارش رد می شدن تا اینکه یه کالسکه کنار دختره توقف می کنه و یه مرد مسن و هیکلی حدودا پنجاه ساله از کالسکه پایین میاد و بهش می گه عجب دختر خوشکلی و بعد می گه خیلی حیفه همچین دختر ظریفی تو این هوای سرد بمونه ...دختره هم می گه اقا من و برادرم جایی رو نداریم میشه بهمون پناه بدید ...
مرده می گه معلومه عزیزم بعد اون دختر با خوشحالی پیش برادر کوچولوش بر می گرده و می گه داداشی خدا برامون یه ادم مهربون فرستاده که بهمون قراره پناه بده و بعد دست هم رو می گیرن و می رن پیش همون ادم و و سوار کالسکه اون می شن ...
بعد که می رسن می بینن اون شخص خیلی پولداری هست چون خونه خیلی بزرگی داشت... اون مرد یه خدمتکار از خدمتکارهای که تو خونش مشغول به کار بودن صدا می زنه و می گه این خواهر و برادر رو ببر و بهشون حموم رو نشون بده بعد براشون لباس و غذای هم اماده کنه

نظرات (۶)

Loading...

توضیحات

...بخش چهارم

۱۹ لایک
۶ نظر

گفتگوی دو شخص ...عالیجناب یه بچه دیگه حامل نشان متولد شد چی دستور می دید می خواید بریم و با خودمون بیارمیش ...شخصی که مخاطب سوال اون بود جواب می ده ...نه هنوز وقتش نشده بزار بزرگ بشه و ببینه ادمها چه موجودات نفرت انگیزی هستن و شبیه من ازشون متنفر شه ولی از دور مواظبش باش ...
دوازده سال بعد .....
وسط زمستان بود خواهر و برادری آواره در زیر بارش برف و سرمای زمستان کنار سطل اشغالی بدنبال غذای یا پسماندی می ایستن ...بعد خواهر که حدودا دوازده سالش بود به برادر کوچولوش که چهار پنج سال بیشتر سن نداشت می گه داداش کوچولو همینجا بمون من برم کنار جاده بایستم شاید یه ادم خوب پیدا شد بهمون پناه بده ... بعد برادرش می گه باشه خواهر جون ولی زود برگرد ....
دختره می ره کنار جاده و از ادمهای که اونجا از کنارش می گذشتن درخواست کمک می کنه ولی کسی حتی براش مهم نبود حتی نگاهش هم نمی کردن بعضی ها دلشون بحالش می سوخت ولی باز نمی خواستن بهش کمک کنن همه از کنارش رد می شدن تا اینکه یه کالسکه کنار دختره توقف می کنه و یه مرد مسن و هیکلی حدودا پنجاه ساله از کالسکه پایین میاد و بهش می گه عجب دختر خوشکلی و بعد می گه خیلی حیفه همچین دختر ظریفی تو این هوای سرد بمونه ...دختره هم می گه اقا من و برادرم جایی رو نداریم میشه بهمون پناه بدید ...
مرده می گه معلومه عزیزم بعد اون دختر با خوشحالی پیش برادر کوچولوش بر می گرده و می گه داداشی خدا برامون یه ادم مهربون فرستاده که بهمون قراره پناه بده و بعد دست هم رو می گیرن و می رن پیش همون ادم و و سوار کالسکه اون می شن ...
بعد که می رسن می بینن اون شخص خیلی پولداری هست چون خونه خیلی بزرگی داشت... اون مرد یه خدمتکار از خدمتکارهای که تو خونش مشغول به کار بودن صدا می زنه و می گه این خواهر و برادر رو ببر و بهشون حموم رو نشون بده بعد براشون لباس و غذای هم اماده کنه