داستان عشق من جوجه اردک زیبا قسمت ۴۴۸
* رای یدفعه دستشو سمت اون مَرد جوان که فاصله ٔ زیادی با ما داشت دراز کرد...اما قبل از اینکه حرفی بزنه ...ناگهان گِردابی در اطرافمون جریان گرفت
...و تصویر اون مرد میان حباب ها و شدت حرکت شدید آب اطرافمان محو شد...
خودمو به رای که بدون هیچ مقاومتی همراه با جریان گرداب در حال حرکت بود، رسوندم ...
و دستشو از بازو گرفتم و با ناراحتی نگاهش کردم
... چشمانش همینطور به روبرویش خیره مانده بود ... جریان حرکت گرداب که شدیدتر شد ...چاره ای جز اینکه خودم کاری کنم نداشتم...نیرویی که از رای گرفته بودم ،بهم دل و جرأت پایداری رو میداد...
برای همین با تمام قدرتم خلاف جریان خودمو به سطح رسوندم
... و رای رو هم از برکه که گل آلود شده بود، به زحمت بیرون اوردم ...
...حالا که دروازه بسته شده بود ...
احساس بهتری داشتم ...
رای چند گام با من برداشت... اما یدفعه کنار برکه روی دو زانوش نشست و همینطور که مات زده به روبروش خیره شده بود، چند لحظه ماند...و یدفعه دستهاشو روی صورتش کشید...
بازوشو رها کردم و با تعجب به صورتش نگاه کردم و گفتم: موضوع چیه؟...صورت چیزی نشده...از چی نگرانی؟
* رای وحشت زده نگاهم کرد...
...با صدایی مثل شکستن چوب و چَرَق چَرَق حواسم به برکه جمع شد ...ناگهان گرداب محو شد و دوباره آب برکه به حالت زلال و آبی رنگ طبیعیش برگشت،
... اما یدفعه رای سمت بِرکه دوید... با نگرانی سعی کردم دستشو بگیرم تا مانعش بشم ...اما دستمو با عصبانیت کنار زد...و لب آب خم شد و به تصویر خودش داخل آب نگاه کرد...
* آرام نزدیکش شدم و پرسیدم: اون مرد کی بود؟
ادامه دارد
نظرات (۱۰)