داستان Roza قسمت ششم
* تمام مدتیکه داخل ایستگاه ایستاده بودیم و سایو در حال راضی کردن رئیس مجله برای گرفتن مرخصی بود ، بهش خیره شدم، بلوز سبز روشن و یه کت سبز تیره و شلوار چسبون مشکی با کفشهای مشکی و پاشنه بلند … موهای بلوندش هم… بالای سرش بسته بود ، بعده اومدن از خونه، تیپش با مدلی که تو کافه ازش دیدم حسابی فرق داشت … چهره اش به نظرم شبیه فرشته ها شده بود … از وقتی به دفتر مجله آمد ، فرصت اینکه به خوبی نگاهش کنم رو نداشتم …
وقتی مکالمه اش تموم شد ، گوشی موبایلشو داخل کیفش گذاشت و با خوشحالی لبخند زد و گفت : برای اینکه به دوستی قبولم کنی ، یه پیشنهاد بیست دارم …
* اخمهامو درهم بردم و گفتم : خب ، این پیشنهادت چی هست؟، بگو شاید با سلیقه ام جور نیاد
-s- شک ندارم که جور در میاد … چند سالته ؟
-R- ها ؟ ! برای چی میپرسی ؟ …
-s- میخوام با هم به دیدن تئاتر عاشقانه بریم … یه جای خوب بلدی ؟
- R- بله ، سالن تئاتر شهر هست
-s- عالیه ، پس بزن بریم
- R- سینما بهتر نیست ؟ و یه فیلم ترسناک …
* سایو سرشو به علامت نه تکون داد و گفت : نه ، اونجا تاریکه … از جاهای تاریک خوشم نمیاد …
* از شنیدن این حرفش ، بُهت زده نگاهش کردم : منم همینطور !
-s- اوه ، پس با هم تفاهم نظر داریم …
* اتوبوس که ایستگاه توقف کرد… سایو با عجله داخل رفت و خواست دست منم بگیره تا کمکم کنه بالا برم اما پشیمان شد و گفت : زودباش ، زودباش !
*پشت سرش رفتم تا روی یکیاز صندلیها نشست ، من هم کنارش نشستم … با خوشحالی لبخند زد و گفت : احساس میکنم تو بهشتم
-R- چرا ؟
-s- زمان زیادیه با کسی بیرون نرفتم
-R- تو با پسرها ، سر قرار نمیری؟
-s- نه … من به سختی میتونم دوستی پیدا کنم
* با صدای بلندی خندیدم و گفتم : من و تو هر دو خیلی
سر سختیم ، این عجیب نیست که بخواهیم با هم دوست بشیم؟
-s- نه ، راستش من فکر میکنم ، دوستیه ما کار سختی نباشه
- R- من شیش سال تنها زندگی کردم …
- s- مهم نیست ، همیشه یه زمان برای شروع وجود داره ، مگه نه ؟
ادامه نظرات
نظرات (۱۳)