پیانیست(پارت نوزدهم){قسمت اول}[گزارش نشه لطفا]

۲ نظر گزارش تخلف
Anahita.Mix
Anahita.Mix


بعد از صحبت با پارک مین سو از کافه بیرون زدم و یه تاکسی گرفتم و رفتم خونه.دوش گرفتم و بعد پوشیدن لباسام پشت میز کارم نشستم.به حرفایی که پارک مین سو بهم زد فکر می کردم.حتی تصور اینکه بلاخره میتونم انتقام بهترین دوستمو از کسی که لوش داده بگیرم ،آرومم می کرد.
صبح روز بعد وقتی کارم تو دفتر تموم شد کتمو پوشیدم و به مخفیگاهی که همیشه جلساتمونو توش برگزار می کردیم،رفتم.بعد از ادای احترام به فرمانده، برای بقیه ی اعضای گروه سری به نشونه ی سلام تکون دادمو و رو یکی از صندلی ها نشستم.فرمانده شروع به حرف زدن کرد.
☆به من خبر دادن که قراره سه روز دیگه یه فرمانده نظامی کله گنده بیاد اینجا.این عوضی تو یکی از ماموریتاش تمام آدمای یه روستا رو کشت و حتی به بچه ها هم رحم نکرد.ماموریت ما اینکه این حرومزاده رو زودتر راهی جهنم کنیم‌.چون این یه ماموریت مهم و سخته فقط من ، جه یو و جونگ بوم میریم.
+وقتی اسم جونگ بوم از دهن فرمانده شنیدم.یهو ترس همه ی وجودمو گرفت نمیدونم چرا اما حس خوبی به این ماموریت نداشتم.بعد از تموم شدن جلسه من و جونگ بوم از مخفیگاه بیرون رفتیم .سوار ماشین شدیم و جونگ بوم منو تا خونه رسوند.بعداز خداحافظی با جونگ بوم در ماشینو باز کردم تا پیاده شم اما نتونستم بدون گفتن حرفی کع تو دلم بود،برم.دری که نیمه باز کرده بودمو بستمو برگشتم سمتشو گفتم:جونگ بوم میگم چطوره منم تو این ماموریت شرکت...
_نه خیر
+چی؟چرا نه؟!
_چون این یه ماموریت خطرناکه،حتی اگه فرمانده ام تو رو انتخاب می کرد،من نمیذاشتم بیای
+اگه واسه من خطرناکه پس واسه تو هم هست
_سوجین،این اولین بارم نیست که اینکارو می کنم ،نگران نباش ،مراقب خودم هستم.
+قول میدی؟
_قول میدم...حالا خیالت راحت شد؟
+آره...نه
جونگ بوم خنده ی نسبتا بلندی سر داد و صورتشو سمت من برگردوند و گفت:هی مین سوجین من تا حالا زیر قولم زدم، هاا؟
+نه
_خب پس مشکل حل شد.
+هه واقعا که):
همین که میخواستم درو باز کنم جونگ بوم با دست چپش صورتموبرگردوند و روی گونه مو بوسید. بعد از چند دقیقه صورتشو کمی عقب برد و تو چشمام زل زد و گفت:مراقب خودت باش،خدافظ(:
جونگ بوم دستشو از رو صورتم برداشت و من از ماشین پیاده شدم و رفتنشو تماشا کردم.با اینکه بهم قول داده بود اما بازم ته دلم نگران و پریشون بودم.
سه روز مث یه چشم به هم زدن گذشت و شب تاریک انتقام فرا رسید.دل تو دلم نبود،داشتم از نگرانی...

نظرات (۲)

Loading...

توضیحات

پیانیست(پارت نوزدهم){قسمت اول}[گزارش نشه لطفا]

۱۴ لایک
۲ نظر


بعد از صحبت با پارک مین سو از کافه بیرون زدم و یه تاکسی گرفتم و رفتم خونه.دوش گرفتم و بعد پوشیدن لباسام پشت میز کارم نشستم.به حرفایی که پارک مین سو بهم زد فکر می کردم.حتی تصور اینکه بلاخره میتونم انتقام بهترین دوستمو از کسی که لوش داده بگیرم ،آرومم می کرد.
صبح روز بعد وقتی کارم تو دفتر تموم شد کتمو پوشیدم و به مخفیگاهی که همیشه جلساتمونو توش برگزار می کردیم،رفتم.بعد از ادای احترام به فرمانده، برای بقیه ی اعضای گروه سری به نشونه ی سلام تکون دادمو و رو یکی از صندلی ها نشستم.فرمانده شروع به حرف زدن کرد.
☆به من خبر دادن که قراره سه روز دیگه یه فرمانده نظامی کله گنده بیاد اینجا.این عوضی تو یکی از ماموریتاش تمام آدمای یه روستا رو کشت و حتی به بچه ها هم رحم نکرد.ماموریت ما اینکه این حرومزاده رو زودتر راهی جهنم کنیم‌.چون این یه ماموریت مهم و سخته فقط من ، جه یو و جونگ بوم میریم.
+وقتی اسم جونگ بوم از دهن فرمانده شنیدم.یهو ترس همه ی وجودمو گرفت نمیدونم چرا اما حس خوبی به این ماموریت نداشتم.بعد از تموم شدن جلسه من و جونگ بوم از مخفیگاه بیرون رفتیم .سوار ماشین شدیم و جونگ بوم منو تا خونه رسوند.بعداز خداحافظی با جونگ بوم در ماشینو باز کردم تا پیاده شم اما نتونستم بدون گفتن حرفی کع تو دلم بود،برم.دری که نیمه باز کرده بودمو بستمو برگشتم سمتشو گفتم:جونگ بوم میگم چطوره منم تو این ماموریت شرکت...
_نه خیر
+چی؟چرا نه؟!
_چون این یه ماموریت خطرناکه،حتی اگه فرمانده ام تو رو انتخاب می کرد،من نمیذاشتم بیای
+اگه واسه من خطرناکه پس واسه تو هم هست
_سوجین،این اولین بارم نیست که اینکارو می کنم ،نگران نباش ،مراقب خودم هستم.
+قول میدی؟
_قول میدم...حالا خیالت راحت شد؟
+آره...نه
جونگ بوم خنده ی نسبتا بلندی سر داد و صورتشو سمت من برگردوند و گفت:هی مین سوجین من تا حالا زیر قولم زدم، هاا؟
+نه
_خب پس مشکل حل شد.
+هه واقعا که):
همین که میخواستم درو باز کنم جونگ بوم با دست چپش صورتموبرگردوند و روی گونه مو بوسید. بعد از چند دقیقه صورتشو کمی عقب برد و تو چشمام زل زد و گفت:مراقب خودت باش،خدافظ(:
جونگ بوم دستشو از رو صورتم برداشت و من از ماشین پیاده شدم و رفتنشو تماشا کردم.با اینکه بهم قول داده بود اما بازم ته دلم نگران و پریشون بودم.
سه روز مث یه چشم به هم زدن گذشت و شب تاریک انتقام فرا رسید.دل تو دلم نبود،داشتم از نگرانی...