پارت دوازدهم داستان اسیرعشق

۴۴ نظر
گزارش تخلف
!SARAH!
!SARAH!

پارت11:http://www.namasha.com/v/i1aZlWa6
یکم که گذشت رسیدیم
جانگ:بهتر شدی؟
-اره..ممنون
یه لبخند زد و در رو باز کرد و رفتم داخل که همراهم اومد!
جانگ:یکم دیگه میمونم بعد میرم
-امم..باشه
اهسته رفتم اتاقم تا لباسام رو عوض کنم و گوشیم رو یه چک کنم که دیدم یه عالمه تماس بی پاسخ و یه پیام از طرف کای اومده!..دیگه وقت نشد برم دیدنش!
یکم خجالت زده شدم و بهش پیام دادم که فردا صبح میبینمش!
از اتاق رفتم بیرون تا واسه جانگ کوک چیزی بیارم که گفت:استراحت کنی بهتره
-عیب نداره..بفرمایید
جانگ:مرسی
چند دقیقه سکوت شد که وقتی خواستم برگردم اشپزخونه دستم رو گرفت..صدای نفس زدن هاشو حس میکردم..خواستم دستم رو بکشم که گفت:دوستت دارم!
چیزی نگفتم که منو تکیه داد به دیوار و سرش رو اورد جلو که روم رو کردم اون طرف و گفتم:بسه!
جانگ:پس چیکار کنم؟دلم میخواد..با تو باشم!
-این همه دختر!
جانگ:ولی تو فقط خوبی
انگار دیگه نمیتونستم چیزی بگم!که انگشتاش رو گذاشت روی چونه ام و صورتم رو اورد نزدیک که دستش رو گرفتم و گفتم:داره دیر میشه..
جانگ:گذر زمان مهم نیست! ..اما دوست ندارم اذیت بشی..ولی بدون فقط مال منی
هیچی نگفتم و چشام رو بردم سمت پایین که ازم جدا شد و رفت
وقتی رفت یه نفس راحت کشیدم و چون پاهام شل شده بودن افتادم زمین
صبح روز بعد، بعد از صبحانه به کای زنگ زدم که به یه کافی شاپ دعوتم کرد..لباس هام رو عوض کردم و رفتم! متفاوت تر از همیشه..با یه لبخند
کای:سلام.ناز شدی!
-سلام مرسی.توهم!
کای:ممنونم.چیشد دیروز نیومدی؟
-یه مشکل واسم پیش اومد.واقعا معذرت میخوام
کای:نه نیاز نیست عذر بخوای.بریم داخل
رفتیم سمت یه میز کنار پنجره نشستیم که گفت:ایکاش زودتر برگردی! از اینکه اینجا هستی ناراحتم
-اره! دلم واسه بچه ها تنگ شده
کای:اونا هم همینطورن!
-امیدوارم
یکم سکوت شد که گفت:سارا.باهات کار مهمی دارم.بعد از بیرون رفتن از اینجا بهت میگم
-باشه
بعد از قهوه خوردن رفتیم سمت یه باغ..دستام رو پشتم گره زده بودم و داشتم با چشای بسته قدم میزدم
کای:چه احساسی شدی
-اوهوم..توهم مهربون تر شدی!
کای:اره زمان همه چیو عوض میکنه..حتی یه قلب یخیو اب میکنه
-اوه!توهم بلدیا
یکم خجالت کشید و بعد از یکم من من گفت:سارا..من..
(بقیش پارت بعدی)

نظرات (۴۴)

Loading...

توضیحات

پارت دوازدهم داستان اسیرعشق

۴۲ لایک
۴۴ نظر

پارت11:http://www.namasha.com/v/i1aZlWa6
یکم که گذشت رسیدیم
جانگ:بهتر شدی؟
-اره..ممنون
یه لبخند زد و در رو باز کرد و رفتم داخل که همراهم اومد!
جانگ:یکم دیگه میمونم بعد میرم
-امم..باشه
اهسته رفتم اتاقم تا لباسام رو عوض کنم و گوشیم رو یه چک کنم که دیدم یه عالمه تماس بی پاسخ و یه پیام از طرف کای اومده!..دیگه وقت نشد برم دیدنش!
یکم خجالت زده شدم و بهش پیام دادم که فردا صبح میبینمش!
از اتاق رفتم بیرون تا واسه جانگ کوک چیزی بیارم که گفت:استراحت کنی بهتره
-عیب نداره..بفرمایید
جانگ:مرسی
چند دقیقه سکوت شد که وقتی خواستم برگردم اشپزخونه دستم رو گرفت..صدای نفس زدن هاشو حس میکردم..خواستم دستم رو بکشم که گفت:دوستت دارم!
چیزی نگفتم که منو تکیه داد به دیوار و سرش رو اورد جلو که روم رو کردم اون طرف و گفتم:بسه!
جانگ:پس چیکار کنم؟دلم میخواد..با تو باشم!
-این همه دختر!
جانگ:ولی تو فقط خوبی
انگار دیگه نمیتونستم چیزی بگم!که انگشتاش رو گذاشت روی چونه ام و صورتم رو اورد نزدیک که دستش رو گرفتم و گفتم:داره دیر میشه..
جانگ:گذر زمان مهم نیست! ..اما دوست ندارم اذیت بشی..ولی بدون فقط مال منی
هیچی نگفتم و چشام رو بردم سمت پایین که ازم جدا شد و رفت
وقتی رفت یه نفس راحت کشیدم و چون پاهام شل شده بودن افتادم زمین
صبح روز بعد، بعد از صبحانه به کای زنگ زدم که به یه کافی شاپ دعوتم کرد..لباس هام رو عوض کردم و رفتم! متفاوت تر از همیشه..با یه لبخند
کای:سلام.ناز شدی!
-سلام مرسی.توهم!
کای:ممنونم.چیشد دیروز نیومدی؟
-یه مشکل واسم پیش اومد.واقعا معذرت میخوام
کای:نه نیاز نیست عذر بخوای.بریم داخل
رفتیم سمت یه میز کنار پنجره نشستیم که گفت:ایکاش زودتر برگردی! از اینکه اینجا هستی ناراحتم
-اره! دلم واسه بچه ها تنگ شده
کای:اونا هم همینطورن!
-امیدوارم
یکم سکوت شد که گفت:سارا.باهات کار مهمی دارم.بعد از بیرون رفتن از اینجا بهت میگم
-باشه
بعد از قهوه خوردن رفتیم سمت یه باغ..دستام رو پشتم گره زده بودم و داشتم با چشای بسته قدم میزدم
کای:چه احساسی شدی
-اوهوم..توهم مهربون تر شدی!
کای:اره زمان همه چیو عوض میکنه..حتی یه قلب یخیو اب میکنه
-اوه!توهم بلدیا
یکم خجالت کشید و بعد از یکم من من گفت:سارا..من..
(بقیش پارت بعدی)