داستان عشق من جوجه اردک زیبا قسمت ۴۸۰
* بدون اینکه دقیق به چهره اش نگاه کنم ، خودمو تو بغلش انداختم و گریه کردم،
با احساس دستهاش روی کتفهام، حس آرامش پیدا کردم،
و کمی که گذشت گفتم: یاکی ، میدونستم میای!
*اما یدفعه صدای خشمگینشو شنیدم: یاکی؟!...چشماتو باز کن ناکا منکه یاکی نیستم!
* بعد ناگهان روی دستهاش بلندم کرد و ادامه داد:
منم...آیرا!
* همینطور که قطرات باران از سر و صورتمان میچکید با بغض گفتم: آیرا...پس یاکی کجاست؟
-a- برای همین اومدم ، تو حصار اسیر شده ...میبرمت پیشش
-k-اممم... صبر کن...شما تازه از راه رسیدین ...به این زودی میخواین برگردین؟
-a- شرمنده، کیهیرو...یه موقع مناسب دوباره برای دیدنتون میایم
-k- رای چی میشه؟
-a- بهتره تا متوجه نشده ما بریم...نیّتش بنظر خوب نمیاد
-n- لطفاً بذارم زمین، آیرا ،خودم...
* اما قبل از اینکه حرفم تموم بشه ، میان درختها چشمم به سایه حیوانی با بالهای بزرگ و عجیب که
بیحرکت ایستاده بود ، افتاد... قطرات باران از امتداد بالهایش به پایین می غلطید و به زمین می افتادن...
با وحشت و کلماتی بریده گفتم: آ..آ..آیرا!
ادامه نظرات
نظرات (۶)