ج...

۲ نظر
گزارش تخلف
.
.

در سرزمینی در جهانی خیالی پادشاهی جوان زندگی می کرد که دوست داشت عاشق بشه احساس عشق رو تجربه کنه
و به هر کسی که بتونه اون احساس رو بهش بده همه قلمرو پادشاهیش رو ببخشه
دختر ها ی جوان و زیبا و اشراف زاده از نه تنها همان کشور بلکه از کشورهای دیگه هم پیشش می روند و سعی می کنن بهش اون احساس عشق رو بدن با که اون همه ثروت و قدرت رو برای خودشون کنن ولی اون قانع نمی شد و قانع نمی شد چون می گفت این اون احساس نیست چون همه اونها که می رفتن معنی عشق رو بهش بفهومنن ادمهای منفعت طلبی بودن و اون خودشم می دونست که همه اونها چشم طمع به جایگاهش دارن و بهمین خاطر کم کم حالش از عشق بهم می خوره چون می دید اونها که مدعی فهمیدن عشق و عاشقی هستن از همه منفعت طلب تر و مدعی تر هم بودن تازه و بخاطر تصاحب پادشاهیش و قدرت و ثروتش میان
مدتی گذشت تا اینکه یک روز صبح که داشت تو باغ بزرگش قدم می زد یه پسر جوان رو می بینه ساده پوش که مشغول حرص شاخه های درختان باغ بودش اون پسره یه باغبون ساده بود از نظر سنی دو سالی از پادشاه بزرگتر بود
پادشاه که اون رو می بینه ناخداگاه حس می کنه می خواد با اون حرف بزنه و جلو می ره
و بهش می گه سلام خسته نباشی
پسره هم بدون نگاه کردن به پشت سرش و بدونه اینکه بدونه کیه در حالی که دستش رو دراز کرده بود شاخه بالای درخت رو کوتاه کنه خودشو از رو نردبون می کشه ولی نردبون داشت تعادلش رو از دست می داد و اونم بجای جواب سلام پادشاه بهش می گه
برام نردبون رو نگه دار ...
و پادشاه هم در حالی که متعجب شده بود می گه باشه و نردبان رو براش نگه می داره
( خب نمی خوام به شرح جزئیات بپردازم و زمان رو دو ماه جلوتر می برم ) دو ماه گذشته بود و اون دوتا با هم دوست شده بودن یک روز که طبق معمول پادشاه اومده بود با اون حرف بزنه می شینه کنار اون و ازش می پرسه تو میدونی عشق چیه ؟

نظرات (۲)

Loading...

توضیحات

ج...

۱۵ لایک
۲ نظر

در سرزمینی در جهانی خیالی پادشاهی جوان زندگی می کرد که دوست داشت عاشق بشه احساس عشق رو تجربه کنه
و به هر کسی که بتونه اون احساس رو بهش بده همه قلمرو پادشاهیش رو ببخشه
دختر ها ی جوان و زیبا و اشراف زاده از نه تنها همان کشور بلکه از کشورهای دیگه هم پیشش می روند و سعی می کنن بهش اون احساس عشق رو بدن با که اون همه ثروت و قدرت رو برای خودشون کنن ولی اون قانع نمی شد و قانع نمی شد چون می گفت این اون احساس نیست چون همه اونها که می رفتن معنی عشق رو بهش بفهومنن ادمهای منفعت طلبی بودن و اون خودشم می دونست که همه اونها چشم طمع به جایگاهش دارن و بهمین خاطر کم کم حالش از عشق بهم می خوره چون می دید اونها که مدعی فهمیدن عشق و عاشقی هستن از همه منفعت طلب تر و مدعی تر هم بودن تازه و بخاطر تصاحب پادشاهیش و قدرت و ثروتش میان
مدتی گذشت تا اینکه یک روز صبح که داشت تو باغ بزرگش قدم می زد یه پسر جوان رو می بینه ساده پوش که مشغول حرص شاخه های درختان باغ بودش اون پسره یه باغبون ساده بود از نظر سنی دو سالی از پادشاه بزرگتر بود
پادشاه که اون رو می بینه ناخداگاه حس می کنه می خواد با اون حرف بزنه و جلو می ره
و بهش می گه سلام خسته نباشی
پسره هم بدون نگاه کردن به پشت سرش و بدونه اینکه بدونه کیه در حالی که دستش رو دراز کرده بود شاخه بالای درخت رو کوتاه کنه خودشو از رو نردبون می کشه ولی نردبون داشت تعادلش رو از دست می داد و اونم بجای جواب سلام پادشاه بهش می گه
برام نردبون رو نگه دار ...
و پادشاه هم در حالی که متعجب شده بود می گه باشه و نردبان رو براش نگه می داره
( خب نمی خوام به شرح جزئیات بپردازم و زمان رو دو ماه جلوتر می برم ) دو ماه گذشته بود و اون دوتا با هم دوست شده بودن یک روز که طبق معمول پادشاه اومده بود با اون حرف بزنه می شینه کنار اون و ازش می پرسه تو میدونی عشق چیه ؟