[غریبه‌ها]

۱ نظر گزارش تخلف
E.oneهمون رضا
E.oneهمون رضا

دعوتم کرده بود خونه‌اش، بزرگ بود و دوبلکس؛ با دست اشاره کرد به مبل های تاج داره سمت شومینه و گفت:«بشین تا بیام»
این دفعه لازم به روانکاو نداشتم دلم میخواست حرفی بهش بزنم که بغض خفه‌اش می‌کرد، تنهایی دلداریش می‌داد و غرور می‌گفت:«چیزی نیست!» همهٔ حرف‌ها همین‌اند، اصلا احساسات همینه نتونی ازش استفاده کنی زندگیت تابوته و احساسات کرم های گوشت خوار! می‌خورند تورو!
نشست روی مبل رو به روییم؛ روزنامهٔ روی میز رو برداشت و مشغول حل سودوکو شد. بهترین موقعیت بود، گفتم:«روابط مثل سودوکو هست! و حرف های زده شده داخلش حکم اعداد دارن، دیگه حق نداری برای یه نفر دو بار تکرار کنی»
عینک طبی رو روی دماغش گذاشت و گفت:«چرا؟»
گفتم:«به چند دلیل؛ اولاً برای آدمی اگر حرف رو دوباره تکرار کنی این یعنی انقدر بی‌ارزش بودی که حرف‌هات رو یاد نگرفته! دوماً اگر این کار رو بکنی یعنی ضعف داری روش در نتیجه در آینده‌ای نه‌چندان دور مدام تحقیر و تحریف می‌شی!»
-«این حرفت غلطه اتکاء به یک فرد و مدام بهش گوشزد کردن حرفی نشان از علاقه و دوست داشتن تو هست!»
-«می‌بینی؟ خودتم میگی علاقه من! نه علاقه او! اونم بهرحال آدمیه عقلش حکم می‌کنه حماقت کنه!»
-«پس چجوری حرف‌های نزده‌ات رو سرکوب می‌کنی ولی هنوزم ایستاده‌ای؟»
-«به امثال تو می‌گم! شاید حس کنی با هم دوستیم ولی دوستی که نکردیم! منو تو هنوزم همون غریبهٔ اول کاریم!»
دندون قورچی کردم و گفتم:«اوایل فقط به آشنا می‌گفتم که دیدم عه دارم ضربه می‌خورم بعد به خودم می‌گفتم که دیدم بازم دارم ضربه می‌خورم حالا دارم فقط به غریبه‌ها می‌گم امیدوارم ضربه نخورم!»
-«به غریبه ها بیشتر اعتماد داری تا آشنا ها؟»
-«اعتماد نمی‌کنم چون اونا غریبه‌ان! غریبه! فقط می‌گم که خالی‌شم. اعتماد، عشق، اتحاد و دوستی همه‌اش آسیبه»

نظرات (۱)

Loading...

توضیحات

[غریبه‌ها]

۱۴ لایک
۱ نظر

دعوتم کرده بود خونه‌اش، بزرگ بود و دوبلکس؛ با دست اشاره کرد به مبل های تاج داره سمت شومینه و گفت:«بشین تا بیام»
این دفعه لازم به روانکاو نداشتم دلم میخواست حرفی بهش بزنم که بغض خفه‌اش می‌کرد، تنهایی دلداریش می‌داد و غرور می‌گفت:«چیزی نیست!» همهٔ حرف‌ها همین‌اند، اصلا احساسات همینه نتونی ازش استفاده کنی زندگیت تابوته و احساسات کرم های گوشت خوار! می‌خورند تورو!
نشست روی مبل رو به روییم؛ روزنامهٔ روی میز رو برداشت و مشغول حل سودوکو شد. بهترین موقعیت بود، گفتم:«روابط مثل سودوکو هست! و حرف های زده شده داخلش حکم اعداد دارن، دیگه حق نداری برای یه نفر دو بار تکرار کنی»
عینک طبی رو روی دماغش گذاشت و گفت:«چرا؟»
گفتم:«به چند دلیل؛ اولاً برای آدمی اگر حرف رو دوباره تکرار کنی این یعنی انقدر بی‌ارزش بودی که حرف‌هات رو یاد نگرفته! دوماً اگر این کار رو بکنی یعنی ضعف داری روش در نتیجه در آینده‌ای نه‌چندان دور مدام تحقیر و تحریف می‌شی!»
-«این حرفت غلطه اتکاء به یک فرد و مدام بهش گوشزد کردن حرفی نشان از علاقه و دوست داشتن تو هست!»
-«می‌بینی؟ خودتم میگی علاقه من! نه علاقه او! اونم بهرحال آدمیه عقلش حکم می‌کنه حماقت کنه!»
-«پس چجوری حرف‌های نزده‌ات رو سرکوب می‌کنی ولی هنوزم ایستاده‌ای؟»
-«به امثال تو می‌گم! شاید حس کنی با هم دوستیم ولی دوستی که نکردیم! منو تو هنوزم همون غریبهٔ اول کاریم!»
دندون قورچی کردم و گفتم:«اوایل فقط به آشنا می‌گفتم که دیدم عه دارم ضربه می‌خورم بعد به خودم می‌گفتم که دیدم بازم دارم ضربه می‌خورم حالا دارم فقط به غریبه‌ها می‌گم امیدوارم ضربه نخورم!»
-«به غریبه ها بیشتر اعتماد داری تا آشنا ها؟»
-«اعتماد نمی‌کنم چون اونا غریبه‌ان! غریبه! فقط می‌گم که خالی‌شم. اعتماد، عشق، اتحاد و دوستی همه‌اش آسیبه»