داستان های شهید رجایی ۲
( شهادت حضرت فاطمه زهرا (س) تسلیت باد)
ادامه داستان(۳)
......من از مردم کشورم خجالت میکشم که بعضی از آنان سرپناهی ندارند و برای نداشتن یک اتاق یا منزل کوچک در عذاب هستند، آن وقت شما میخواهید خانه من را به آنان نشان بدهید که چه بشود؟
( 4_ داستان همسایگی یعنی این !)
یکی از همسایگان آن شهید میگوید: ما همسایه شهید رجایی بودیم و او نخستوزیر شده بود. اتفاقا همان روزها، ما کمی کار تعمیرات ساختمانی داشتیم. صبح روزی که مواد زاید بنایی را با شوهرم به کوچه میبردیم، او از نانوایی محل نان خریده بود و به منزل میرفت. ما را دید و طبق معمول سلام کرد و گفت: کمک میخواهید؟ شوهرم تشکر کرد و اظهار داشت: کار مهمی نیست؛ امّا او خیلی سریع نان را به منزل رساند و پیش ما برگشت و جدی آستین را بالا زد و با خلوص خاصّش، به کمک ما شتافت. هر چه اصرار کردیم و خواستیم او را از این کار پرزحمت بازداریم، نپذیرفت و به کمکش ادامه داد و در همان حال تلاش گفت: همسایه بودن یعنی همین.
( 5_ پیام به معلمان )
شهید رجایی یک معلم بود و به معلمی خویش عشق می ورزید. معلمی که به راستی، شغل خویش را شغل انبیای الاهی می دانست و در پیروی از آنان به جان می کوشید. او می گفت: همان موقعی که تحصیلات دبیرستانی را به صورت آزاد و متفرقه ادامه دادم و دیپلم گرفتم، شبی در مسجد هدایت، [حضرت آیت اللّه طالقانی] سخنرانی داشتند و از رسالت پیامبران صحبت می کردند و می گفتند که پیغمبری نوعی معلمی جامعه است و من که خیلی از نظر ذهنی و قلبی و روحی آماده بودم، این جمله های ایشان در من اثر کرد و دنبال هیچ دانشکده دیگر نرفتم و تصمیم گرفتم که شغل معلمی را پیشه کنم. برای معلمان کشور جز این پیام ندارم که بگویم: خواهران و برادران! شما شمع محفل انسانیت هستید، هم چنان که شهید مطهری بود. هر کس چیزی می سازد و شما انسان می سازید.
منبع: dastgheyblib.blogfa.com
شادی روح شهدا صلوات :)
نظرات (۱)