شعر "بیا" از خودم. مخصوص دوستم پرنسس تاریکی نوشتم
گر شنیدی، از رهگذری
خبر مرگم را
گوش گیر و بیا
گر دیدی در سر راهت
قبرم را
چشم بند و بیا
گر خواستی به کسی
گویی کجایم من
زبان بُر و بیا
گر آمدی و دیدی نیستم
باورت گر گفت دیگر نیست او
باورت را جا گذار سر راه و بیا
عقلت گر گفت دیوانه شدی
بگذارش سر چاه و بیا
میدانی کجا هستم من
پس راه از سر گیر و بیا
من مینویسم در خیالاتم
پس بار بند و بیا
امشب چه سر مست مینویسم من
در خیالات می لغزم من
گوش را گرفتیم
چشم را بستیم
زبان بریدیم
باور بر سر راه جا گذاشتیم
عقل بر سر چاه گذاشتیم
چه دیوانه مینویسم من امشب
بی گوش و چشم و زبان
بی باور و عقل امشب من
دل هایمان که بهم رسید
نه چشم و گوش و زبان
نه باور و عقل فهمید آن
و من چه زیبا مینویسم
رویا هایم را
در رویای برگشت تو
دیوانه شدم و جان باختم من
پس زود بر سر قبرم بیا.
نظرات (۱۴)