پارت نهم داستان اسیرعشق
پارت8:http://www.namasha.com/v/s7ZmdHs9
خواستم در رو ببندم که پاش رو گذاشت لاش
جانگ:باید به من بدی!
-وای بسه..یهو دیدم کای داره میاد سمت در
کای:چیشده سارا؟
با دیدن جانگ کوک جا میخوره میگه:ایشون؟
جانگ:چه جالب! سوال منم اینه
کای:خوشحال میشم نسبتتون رو بدونم
جانگ:یکی از همکلاسیا
کای:منم جز صمیمی ترین دوست ها
جانگ:صمیمی؟
-از دوستای بچگیم.مشکل رفع شد؟
جانگ:هه فقط دوست؟
-اره معلومه!
جانگ:تورو میدونم ولی نگاه اون چیز دیگه ای میگه..با کلافگی دستش رو توی موهاش کشید:مزاحم نباشم
یه نگاه به کای کرد که اونم داشت نگاه میکرد..جانگ:همو میبینیم!خداحافظ
کای:به سلامت
بدون اینکه به پشت نگاه کنه میره..یه ابر جلوی خورشید رو میگیره.
کای:چیکارت داشت؟
-مهم نبود
خواستم رد بشم که یهو دستم رو میگیره:چرا هیچوقت بهم چیزی نمیگی؟همیشه میخوای خودت مشکلات رو تنهایی حل کنی میخوای از دیگران دور باشی
-مشکلاتم به دیگران مربوط نمیشه
کای:ولی من میخوام درکت کنم.کمکت کنم
-ما همین الانم داریم بهم کمک میکنیم! وجود دوست ها کمکه
کای:چی میشه بالاتر باشیم؟
-چی؟
دستم رو ول کرد..کای:هیچی
کفش هاش رو پوشید و گفت:ممنون بابت قهوه
-کای!
کای:من برم..فعلا
در رو بست و رفت
-کای صبرکن
کای:باید برم
-اما
کای:خداحافظ
بازم خرابکاری کردم!
نزدیکای شب بود که با صدای تلفن از خواب پریدم
-سلام
حدیث:سلام.خواب بودی؟
-اره
حدیث:ببخشید بیدارت کردم
-عیب نداره
حدیث:کای رو دیدی؟
-اره
حدیث:خب چیشد؟چیزی بهت نگفت؟
-نه!
حدیث:پس نگفته
-چیو؟
حدیث:هیچی
-وا!.راستی اوضاعت چطوره؟
حدیث:منظور؟
-با کریس دیگه!
حدیث:سلام داره
-دیگه چی؟!
حدیث:اا خیلی لوسی!
-من به این گلی!
حدیث:اوه!
-نه راستی! تو فقط یکیو گل میبینی که اونم اول اسمش هست ک
حدیث:ساراااا
-چشم چشم
حدیث:از دست تو! من باید برم فعلا
-خداحافظ
****
بارون شدیدی بود..چترم رو برمیدارم و میرم دانشگاه..بهم میخوریم مثل همیشه
جانگ:سلام
-سلام
جانگ:از دیروز چه خبر؟
-میشه تمومش کنید؟
جانگ:چیو؟اینکه ممکنه از دستت بدم؟
-این حرفا چیه! من مال کسی نیستم و با کای فقط دوستم
اومد نزدیک تر:نمیخوام بعدا افسوس بخورم
بعد 2 ساعت موقع تعطیلی کلاس اومد سمتم:این ادرس خونم
سرمو انداختم پایین که گفت:ساعتای 5 بیا که کار رو ببریم جلوتر
کاغذ رو گرفتم و بدون هیچ حرفی رفت بیرون.متفاوت تر از همیشه!
( نظرات)
نظرات (۴۰)