فن فیکشن Kill Or Kiss __ پارت 91

۲ نظر گزارش تخلف
bangtan pinky girl
bangtan pinky girl

مشخص شد که ریتا درمورد شکلات هایی که یوکی هرروز دریافت میکرد خبر نداشته .هرروز جعبه پستشون پر میشد از شکلات و یوکی ورشون میداشت .
اون روز شانسی ریتا زود اومده خونه و یه شکلاتو دیده .
و این اولین باری بود که یوکی شکلاتو خورده بود واسه همینم مریض شده بود .
یوکی ـ جنی یه چیز دیگه هم هست که باید بدونی .
با تعجب بهش نگاه کردم ـ یه چیز دیگه ؟ چی مثلا ؟
ازم خواست کیفشو بدم بهش . منم همین کارو کردم و منتظرش وایسادم .
از تو کیفش کاغذ اون شکلاتی که خورده بود رو دراورد و داد بهم .
من ـ یوکی ؟ 0ـ0 آشغال شکلاتو چرا میدی بهم ؟
یوکی ـ توشو بخون.
کااغذ شکلاتو بصاف کردم . توش نوشته شده بود : جنی .. یوجین
هه . اینطور که معلومه کار هرکسیه قشنگ منو میشناسه . هم اسم قبلیمو میدونه هم اسم جدیدمو !
یوکی ـ به نظرم شکلاتای دیگه ای که تو خونه هستن هم نوشته هایی دارن . اگه این داشته پس بقیه هم دارن .
به نکته ی خییییییلی خوبی اشاره کرده بود.
سمت ریتا برگشتم ـ اممم ریتا . میشه لطفا منو ببری خونتون ؟
ریتا به یوکی نگاه کرد . یوکی لب زد که ببرشون .
جونگ کوک ـ بزارین منم بیام .
وی ـ منم میام .
با سر تایید کردم و چهارتایی سمت خونه رفتیم .
خداروشکر خونشون هم نزدیک بود و زود رسیدیم . چون من شدیدا استرس داشتم .
من ـ من و وی میریم طبقه بالا اتاق یوکیو چک کنیم . جونگ کوک و ریتا شما دوتا هم همینجا رو بگردین .
دیدم که جونگ کوک چپ چپ به وی نگاه کرد و رد شد رفت .
میشد حسودیو کامل از چشاش خوند .
نمیخواست من و وی با هم باشیم ؟
بیخیالش شدم و دست وی رو گرفتم و باهم رفتیم بالا .
کاش اون روز برق تو چشای وی رو میدیدم . کاش اون روز میفهمیدم که این پسر هیچوقت منو به چشم یه دوست عادی ندیده .
هیچوقت .
نه حتی یه بار ....
باهم کل اتاقای بالارو گشتیم و همه جارو زیرو رو کردیم اما خبری نبود .
کم کم داشتم به گریه میوفتادم ـ لعنتی اینجام نیست . اینجام نیستتتت .... پس کجان ؟
وی برگشت سمتم ـ هی جنی ..
میشد فهمید که نگرانمه و نمیخواد اینطوری پریشون باشم ولی دست خودم نبود .
دستامو گرفت و تو چشام خیره شد ـ هی . به من نگاه کن . همه چی درست میشه باشه ؟
آروم سرشو بالاتر برد و نرم پیشونیمو بوسید ـ قول میدم همه چی درست شه ...

نظرات (۲)

Loading...

توضیحات

فن فیکشن Kill Or Kiss __ پارت 91

۱۱ لایک
۲ نظر

مشخص شد که ریتا درمورد شکلات هایی که یوکی هرروز دریافت میکرد خبر نداشته .هرروز جعبه پستشون پر میشد از شکلات و یوکی ورشون میداشت .
اون روز شانسی ریتا زود اومده خونه و یه شکلاتو دیده .
و این اولین باری بود که یوکی شکلاتو خورده بود واسه همینم مریض شده بود .
یوکی ـ جنی یه چیز دیگه هم هست که باید بدونی .
با تعجب بهش نگاه کردم ـ یه چیز دیگه ؟ چی مثلا ؟
ازم خواست کیفشو بدم بهش . منم همین کارو کردم و منتظرش وایسادم .
از تو کیفش کاغذ اون شکلاتی که خورده بود رو دراورد و داد بهم .
من ـ یوکی ؟ 0ـ0 آشغال شکلاتو چرا میدی بهم ؟
یوکی ـ توشو بخون.
کااغذ شکلاتو بصاف کردم . توش نوشته شده بود : جنی .. یوجین
هه . اینطور که معلومه کار هرکسیه قشنگ منو میشناسه . هم اسم قبلیمو میدونه هم اسم جدیدمو !
یوکی ـ به نظرم شکلاتای دیگه ای که تو خونه هستن هم نوشته هایی دارن . اگه این داشته پس بقیه هم دارن .
به نکته ی خییییییلی خوبی اشاره کرده بود.
سمت ریتا برگشتم ـ اممم ریتا . میشه لطفا منو ببری خونتون ؟
ریتا به یوکی نگاه کرد . یوکی لب زد که ببرشون .
جونگ کوک ـ بزارین منم بیام .
وی ـ منم میام .
با سر تایید کردم و چهارتایی سمت خونه رفتیم .
خداروشکر خونشون هم نزدیک بود و زود رسیدیم . چون من شدیدا استرس داشتم .
من ـ من و وی میریم طبقه بالا اتاق یوکیو چک کنیم . جونگ کوک و ریتا شما دوتا هم همینجا رو بگردین .
دیدم که جونگ کوک چپ چپ به وی نگاه کرد و رد شد رفت .
میشد حسودیو کامل از چشاش خوند .
نمیخواست من و وی با هم باشیم ؟
بیخیالش شدم و دست وی رو گرفتم و باهم رفتیم بالا .
کاش اون روز برق تو چشای وی رو میدیدم . کاش اون روز میفهمیدم که این پسر هیچوقت منو به چشم یه دوست عادی ندیده .
هیچوقت .
نه حتی یه بار ....
باهم کل اتاقای بالارو گشتیم و همه جارو زیرو رو کردیم اما خبری نبود .
کم کم داشتم به گریه میوفتادم ـ لعنتی اینجام نیست . اینجام نیستتتت .... پس کجان ؟
وی برگشت سمتم ـ هی جنی ..
میشد فهمید که نگرانمه و نمیخواد اینطوری پریشون باشم ولی دست خودم نبود .
دستامو گرفت و تو چشام خیره شد ـ هی . به من نگاه کن . همه چی درست میشه باشه ؟
آروم سرشو بالاتر برد و نرم پیشونیمو بوسید ـ قول میدم همه چی درست شه ...