پارت 23 رمان جدال عاشقانه
از کلاس زدم بیرون یعنی عاشق خودمم بازیگری بیستههههههه این پدرام دوست نیماست تو دبیرستان باهم بودند خیلی جورن ماهم احساس خواهر برادری میکنیم واقعا پسر خوبیه چشم پاکه..
-بسه چقدر حرف میزنی
-وجی جون حالم خوبه حال خوشمو بهم نریز
-این چه کاری بود کردی؟؟
-حقشه دلم خنک شد تا اون باشه با سحر ارمان کل نندازه اه اه پسره ایکپیری
-ادم نیستی اصلا بی تربیت بی شخصیتی اصلا گمشو نبینمت قهرمم!
-به جهنم
اه اه اه برا من شده مثه مادر بزگا ^^کارت خیلی بد بود^^ برو بابا ایش همه وجدان دارن مام وجدان داریم رفتم نشستم رو نیمکت تا اون دوتا بیان بعد از 5 دقیقه بالاخره اومدن
مریم:رات داد؟؟
با لحن شیطونی گفتم:یسسسسسس
یاس :چجوری؟؟
من:عذرخواهی کردم^_^
معلوم بود تعجب کردن چون باهم گفتن:تو؟؟؟
-وامگه چمه؟؟ دلیل داشتم
هردو:چه دلیلی؟؟
-گروه کرشدینا بشینین تا تعریف کنم
کل ماجرارو گفتم بعدم عکسو بهشون نشون دادم مریم که دیه داشت خفه میشد از بس خندیده بود و گفت:
-وای سحر خوب حالشو گرفتی بیگ لایک
-درس پس میدیم استاد
یاس هم گفت:خخخ بازیگریت تو حلقم
نظرات (۱۴)