...

۱ نظر
گزارش تخلف
.
.

وقتی اونو از دست داد بیشتر از هر موقعی تو زندگیش احساس تنهای می کرد دیگه اون احساس اصلا شبیه به تنهای نبود چیز خیلی بدتری بود چون موقعی که اونو بدست اورده بود که دیگه دلیلی برای زنده موندن نداشت اون تبدیل به دلیلش شده بود و الان هر چقدر هم که گریه می کرد هیچ تأثیری نداشت به خاطراتی که با اون داشت فکر می کرد
اون چند سال که اونو پیدا کرده بود خیلی خوشحال بود کنارش
حتی تو بدترین شرایط هم اگه بود کنار اون خوشحال بود
اون ( همسرش) همیشه راجب زندگی باهاش حرف می زد و می گفت طبیعت نماد زندگی و بخشندگی و عشقه و باید باهاش مهربون باشیم ...وقتی اونو از دست داد رفت یه گوشه دنیا تک و تنها زندگی کنه یه باغ برای خودش درست کرد جسم بی جان همسرش هم تو همون باغ رو به روی کلبه اش چال کرد بعد هم یه نهال رو قبرش کاشت
نهال درخت گیلاس بود چون اون عاشق شکوفه های گیلاس بود
سالها گذشت و کم کم حالش بهتر شد چون وجود معشوقش رو تو اون درخت گیلاس که دیگه الان بزرگ و زیبا شده بود احساس می کرد کنارش می نشست ساعت ها باهاش حرف می زد
بهش می گفت یادته هر وقت تو دشتی بیابونی یا بالای کوهی درختی تک و تنها می دیدی می رفتی زیر سایه اش می نشستی
من می گفتم چرا اینکار رو می کنی!؟ جواب می دادی چون می دونم تنهاست و دوست داره کسی بیاد پیشش و می گفتی اونا هم زندن و تنهان و می دونم تنهایی چقدر دردناکه اینکه کسی نباشه سراغت رو بگیره چقدر دردناکه حتی یه بار یکی از نوشته هات رو که خوندم یه داستان راجب یه درخت نوشته بودی ... درختی که سالها بالای یه کوه تک و تنها بود وسط یه بیابون خشک و بی اب و علف دوست داشت کسی بیاد پیشش که تنها نباشه هر از گاهی یه حیونی یا پرنده ای که اگه به اون اطراف می اومد می رفت زیر سایه اش استراحت می کرد اون خوشحال می شد که برای یه مدت هر چند کوتاه تنها نیست کسی هست پیشش باشه می خواست بهشون بگه هر از گاهی بیاید پیش من چون خیلی تنهام ولی نمی تونست حرف بزنه و بهشون بگه
ناراحت بود که میوه ای نداره که کسی حداقل بخاطر میوه هاش بیاد پیشش و اون تنها نباشه

نظرات (۱)

Loading...

توضیحات

...

۱۵ لایک
۱ نظر

وقتی اونو از دست داد بیشتر از هر موقعی تو زندگیش احساس تنهای می کرد دیگه اون احساس اصلا شبیه به تنهای نبود چیز خیلی بدتری بود چون موقعی که اونو بدست اورده بود که دیگه دلیلی برای زنده موندن نداشت اون تبدیل به دلیلش شده بود و الان هر چقدر هم که گریه می کرد هیچ تأثیری نداشت به خاطراتی که با اون داشت فکر می کرد
اون چند سال که اونو پیدا کرده بود خیلی خوشحال بود کنارش
حتی تو بدترین شرایط هم اگه بود کنار اون خوشحال بود
اون ( همسرش) همیشه راجب زندگی باهاش حرف می زد و می گفت طبیعت نماد زندگی و بخشندگی و عشقه و باید باهاش مهربون باشیم ...وقتی اونو از دست داد رفت یه گوشه دنیا تک و تنها زندگی کنه یه باغ برای خودش درست کرد جسم بی جان همسرش هم تو همون باغ رو به روی کلبه اش چال کرد بعد هم یه نهال رو قبرش کاشت
نهال درخت گیلاس بود چون اون عاشق شکوفه های گیلاس بود
سالها گذشت و کم کم حالش بهتر شد چون وجود معشوقش رو تو اون درخت گیلاس که دیگه الان بزرگ و زیبا شده بود احساس می کرد کنارش می نشست ساعت ها باهاش حرف می زد
بهش می گفت یادته هر وقت تو دشتی بیابونی یا بالای کوهی درختی تک و تنها می دیدی می رفتی زیر سایه اش می نشستی
من می گفتم چرا اینکار رو می کنی!؟ جواب می دادی چون می دونم تنهاست و دوست داره کسی بیاد پیشش و می گفتی اونا هم زندن و تنهان و می دونم تنهایی چقدر دردناکه اینکه کسی نباشه سراغت رو بگیره چقدر دردناکه حتی یه بار یکی از نوشته هات رو که خوندم یه داستان راجب یه درخت نوشته بودی ... درختی که سالها بالای یه کوه تک و تنها بود وسط یه بیابون خشک و بی اب و علف دوست داشت کسی بیاد پیشش که تنها نباشه هر از گاهی یه حیونی یا پرنده ای که اگه به اون اطراف می اومد می رفت زیر سایه اش استراحت می کرد اون خوشحال می شد که برای یه مدت هر چند کوتاه تنها نیست کسی هست پیشش باشه می خواست بهشون بگه هر از گاهی بیاید پیش من چون خیلی تنهام ولی نمی تونست حرف بزنه و بهشون بگه
ناراحت بود که میوه ای نداره که کسی حداقل بخاطر میوه هاش بیاد پیشش و اون تنها نباشه