پارت9 داستان هوای بارانی
توی ماشین که نشستم به خودم فکر کردم..چقدر عوض شده بودم..از من سرد و بداخلاق یه ادم مهربون و خوش اخلاق درست شده بود..خاکستر نشین عشق شده بودم..وقتی که با اون بودم کلا یه ادم دیگه بودم..دلم میخواست همیشه پیشم باشه.فقط مال من باشه و به من عشق بورزه...
رسیدم و خونه و رفتم اتاقم..همش لباس رو نگاه میکردم و سارا رو توی اون تصور میکردم که داره به من لبخند میزنه..دوست داشتم احساسامو بهش بگم اما وقتی که نگاهم میکرد کلمات از دستم در میرفتند و فقط غرق نگاهش میشدم...یهو یه فکرایی اومد توی ذهنم..یعنی اونم منو دوست داره؟! اگه از من خوشش نیاد چی؟! اگه کس دیگه ای رو دوست داشته باشه چی!...فکرای بد اومده بود توی ذهنم امونم نمیدادن..گوشی رو برداشتم و به مانی زنگ زدم،اما جواب نمیداد..اونقدر زنگ زدم که بالاخره خوابم برد...
صبح روز بعد با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم.مهتاب بود..
_اول؟ سلام
مهتاب:سلام خوش قول
یهو یه نگاه به ساعت کردم و دیدم 12 شده!
_اوه واقعا شرمنده هستم.خیلی خسته بودم خواب افتادم.سرکار هم نتونستم برم!ببخشید
مهتاب:عیب نداره.میام خونتون دنبالت بعد بریم یه جایی حرف بزنیم
_باشه.لباسامو عوض کنم میام
قطع کردم و سریع یه چیزی خوردم و بعد لباسامو پوشیدم و رفتم بیرون که مهتاب هم همون موقع اومد...
سوار ماشینش شدم و حرکت کرد..یه ربع که گذشت گفت:
میلاد.میخوام بهت یه چیزی رو بگم که باید خیلی وقت پیش میگفتم..
نظرات (۱)