Volume 0%
Press shift question mark to access a list of keyboard shortcuts
میانبرهای صفحه کلید
پخش/توقفSPACE
افزایش صدا
کاهش صدا
پرش به جلو
پرش به عقب
زیرنویس روشن/خاموشc
تمام صفحه/خروج از حالت تمام صفحهf
بی صدا/با صداm
پرش %0-9
00:00
00:00
00:00
 

(کپشن)My godfather p1

Petrichor
Petrichor

قدم های استوار محکمش رو روی سرامیک های سرد اتاقش می گذاشت و توی فکر عمیقی فرو رفته بود که چرا قبول کرد این کار رو بکنه؟سوالاتی رو که از چند شب پیش ذهنش رو درگیر کرده بود رو از سهون پرسید ولی اون فقط در جوابش گفت فقط کاری رو که میگم رو انجام بده
نمی دونست چرا باید یه دختر سیزده ساله رو به سرپرستی بگیره
...

نظرات

نماد کانال
نظری برای نمایش وجود ندارد.

توضیحات

(کپشن)My godfather p1

۲ لایک
۰ نظر

قدم های استوار محکمش رو روی سرامیک های سرد اتاقش می گذاشت و توی فکر عمیقی فرو رفته بود که چرا قبول کرد این کار رو بکنه؟سوالاتی رو که از چند شب پیش ذهنش رو درگیر کرده بود رو از سهون پرسید ولی اون فقط در جوابش گفت فقط کاری رو که میگم رو انجام بده
نمی دونست چرا باید یه دختر سیزده ساله رو به سرپرستی بگیره
نمی دونست چجوری قرار بود باهاش کنار بیاد
نمی دونست چرا سهون این کار رو به عهده اش گذاشته
همه ی این سوالات ذهن پسر رو انقدر در گیر کرده بود که نمی فهمید زمان چجوری داشت مثل اسب می دوید
نگاهی به ساعت اش انداخت ساعت ۱۰صبح بود از پله های عمارت اش همزمان که داشت در فندک اش رو باز و بسته می کرد پایین می اومد به بادیگاردش اشاره کرد و به سمت پارکینگ رفتن در ماشین اش رو براش باز کردن و نشست دیگه زمانش رسیده بود با اینکه از هیچ چیز ترسی نداشت استرس و دلشوره عجیبی داشت که بی سابقه بود ....بعد از چند دقیقه به پرورشگاه رسیدند....

دخترک از پله های پرورشگاه پایین اومد و رفت سمت اتاقشون...نیلا خیلی اروم و ساکت بود بیشتر از هر چیزی عاشق تنهایی بود هیچ دوستی نداشت و خبری از خانواده اش که ولش کرده بودند نداشت چهره اش با چشمای درشت و کشیده و بینی کوچکش و لبای خوش فرم و پفکی صورتی رنگش و صد البته موهای بلند و خوش حالتش زیبایی بی نظیری پیدا می کرد همیشه نمره های بالا مدرسه رو اون دریافت می کرد شکی هم نبود چون همیشه درسش رو تو اولویت قرار می داد ....پشت میزش نشست و شروع کرد به حل کردن تمرینات فصل های بعدی ریاضی که هنوز تو مدرسه نخونده بودن! چند دقیقه بعد همه ی بچه های هم اتاقی هاش به پنجره حمله بردن انگار که چیزی جالبی تو حیاط بود اون هم عین همیشه نشست سر جاش و دوباره حواسش رو درسش داد.... انقدر غرق حل کردن مسئله بود که صدای اطرافش که اون رو صدا می کردن نشنید
مربی:نیلا....نیلا
نیلا:بله
مربی:وسایل هات رو جمع کن یه خانواده اومدن به سرپرستی قبولت کنن!
دخترک با تعجب به مربی اش نگاه کرد خیلی خوشحال شده بود ولی در ظاهر نشون نداد
مربی:زود باش
وسایل هاش جمع کرد و داخل یه ساک دستی گذاشت وسایل خیلی ناچیزی داشت ولی بدون اونا زندگی براش بی معنا میشد یه خداحافظ زیر لبی به هم اتاقی هاش گفت و از اتاقشون خارج شد و به سمت دفتر مدیریت راه افتاد با باز کردن دفتر یه چیز عجیبی دید اونم اینکه.....