پارت8 داستان هوای بارانی
منم خداحافظی کردم و برگشتم خونه..کنجکاو بودم که مهتاب باهام چیکار داره..رفتم خونه و یکم روی نقشه های اداری تمرکز کردم که خوابم برد..حدود ساعتای 6 بود که مانی بهم زنگ زد..
_الو؟ سلام
مانی:سلام سلام 100 تا سلام
_هههممم خوشحالی!
مانی:نباشم؟!
_خخخ کاری داشتی؟!
مانی: اه اه ادم بی ذوق!...هیچی میخواستم بگم با سارا حرف زدم
_چطوری؟!
مانی:مثل ادم!..شماره پدرشو امروز از شرکت گرفتم و بعد از پدرش خونه رو بعد هم دعوتشون کردم یه شب بریم باغی جایی
_جدی؟!
مانی:اره..اونروز میتونی به سارا حرف دلت رو بگی و مطمئن بشی دوسش داری
_نمیتونم بگم
مانی: حقا مثل شیر برنج هستی!
_شیر برنج؟!!!!
مانی:بعله!چون خیلی شل و ولی! پسر برو بهش بگو دوست دارم تمومش کن بره!
_تو نمیتونی درک کنی،سخته!
مانی:از دست توکه اخر منو میکشی!..حالا اینارو بیخیال..کی از مهتاب خواستگاری کنم؟!
_اگه بهت جواب رد بده چیکار میکنی؟
هیچی نگفت که بازم سوال رو تکرار کردم که گفت:ولش میکنم!..نمیشه کسیو به زور وادار کرد دوست داشته باشه ولی خیلی تلاش میکنم تا بشه..بهش ثابت میکنم ولی اگه هیچکدوم جواب نداد دیگه...
_کار خوبی میکنی
مانی:پس برای همین امروز سرکار نیومدی..با مهتاب کجا بودی؟!
_رفته لودیم به دوستش یکم تهران رو نشون بدیم
مانی:میلاد؛توکه عاشق مهتاب نیستی؟!
_دیوونه شدی؟! معلومه که نه! اون فقط برام یه دخترخالس! همین! و درضمن من کسیو جز سارا دوست ندارم
مانی: افرین حالا دیگه راحت اعتراف میکنی!
_ااا! سربه سرم نزار!..فعلا
مانی:خداحافظ...
گوشی رو قطع کردم و رفتم بیرون..همونطور که پشت چراغ قرمز بودم یهو چشمم به به لباس خیلی قشنگ افتاده..ماشین رو پارک کردم و رفتم لباس رو از نزدیک دیدم..خیلی قشنگ بود..وقتی سارا رو توی اون لباس تصور میکردم خیلی خ وشگل میشد..برای همین لباس رو خریدم...یه لباس مشکی...خیلی برای مهمونی ذوق داشتم..برای با اون بودن...برای دیدنش و...
نظرات (۱۰)