پارت13 داستان هوای بارانی

۴ نظر
گزارش تخلف
بسته شد
بسته شد

_اره چه عیبی داره! تو پررویی میتونی!
مانی:من پررو ام هان؟!
_نه نه! شما سروری! شما گلی!
مانی:خر نکن! حرفتو گفتی! جهنم میگم!
_فدات بشم مانی جون
مانی:راستی! میخوام هفته دیگه فکر کنم 3 شنبه از مهتاب خواستگاری کنم!
_چ..چی! هفته دیگه!
مانی: اره! دیگه نمیتونم صبر کنم
یکم سکوت برقرار شد که به مانی گفتم
_خب دیگه من همینجا پیاده میشم
مانی: ااا چرا اینجا!
_میخوام یکم قدم بزنم
مانی:باشه.عصر به مادرت میگم ایشالا باهم دوماد میشیم! خداحافظ خوشتیپ!
_خداحافظ با مرام
از ماشین پیاده شدم و شروع به قدم زدن کردم که دیدم مهتاب داره زنگ میزنه..حوصلشو اصلا نداشتم..تلفنو قطع کردم که باز زنگ زد و منم دوباره قطع کردم..
از دستش خیلی عصبانی بودم و ناراحت برای مانی...برام سخت بود مانی ناراحت بشه..یکم که گذشت یه پیام از طرف مهاتب اومد: میلاد چرا جواب نمیدی؟! باهات کار مهمی دارم..نمیخوام مزاحمت بشم..جواب بده..
ایندفعه گوشیمو خاموش کردم و نیم ساعت بعد رسیدم خونه و رفتم خوابیدم...
عصر شده بود و مشغول کتاب خوندن که مادرم در رو باز کرد و با لبخند گفت: پس برای همینه که اینقدر نگاهش میکردی؟!
یکم خجالت کشیدم و گفتم: خیلی دوسش دارم
مادرم:مطمئنی؟!
_اره...از ته دلم میخوامش
مادرم: پس حتما دختر فوق العاده ای هست که تونسته اینقدر دلتو بدست بیاره
_صد در صد
مادرم: به خالتم که گفتم اونم همینو گفت
تاکه اینو مادرم گفت ترسیدم! لابد الان مهتاب هم خبر دار شده!
مادرم: راستی! حیف! مهتاب دیگه واسه عروسیت نیست!
_حالا من کجا عروسی کجا! باید سارا هم قبول کنه!
مادرم: ایشالا قبول میکنه
_چرا مهتاب نیست؟!
مهتاب: چند روز دیگه میخواد برگرده امریکا...

نظرات (۴)

Loading...

توضیحات

پارت13 داستان هوای بارانی

۱۴ لایک
۴ نظر

_اره چه عیبی داره! تو پررویی میتونی!
مانی:من پررو ام هان؟!
_نه نه! شما سروری! شما گلی!
مانی:خر نکن! حرفتو گفتی! جهنم میگم!
_فدات بشم مانی جون
مانی:راستی! میخوام هفته دیگه فکر کنم 3 شنبه از مهتاب خواستگاری کنم!
_چ..چی! هفته دیگه!
مانی: اره! دیگه نمیتونم صبر کنم
یکم سکوت برقرار شد که به مانی گفتم
_خب دیگه من همینجا پیاده میشم
مانی: ااا چرا اینجا!
_میخوام یکم قدم بزنم
مانی:باشه.عصر به مادرت میگم ایشالا باهم دوماد میشیم! خداحافظ خوشتیپ!
_خداحافظ با مرام
از ماشین پیاده شدم و شروع به قدم زدن کردم که دیدم مهتاب داره زنگ میزنه..حوصلشو اصلا نداشتم..تلفنو قطع کردم که باز زنگ زد و منم دوباره قطع کردم..
از دستش خیلی عصبانی بودم و ناراحت برای مانی...برام سخت بود مانی ناراحت بشه..یکم که گذشت یه پیام از طرف مهاتب اومد: میلاد چرا جواب نمیدی؟! باهات کار مهمی دارم..نمیخوام مزاحمت بشم..جواب بده..
ایندفعه گوشیمو خاموش کردم و نیم ساعت بعد رسیدم خونه و رفتم خوابیدم...
عصر شده بود و مشغول کتاب خوندن که مادرم در رو باز کرد و با لبخند گفت: پس برای همینه که اینقدر نگاهش میکردی؟!
یکم خجالت کشیدم و گفتم: خیلی دوسش دارم
مادرم:مطمئنی؟!
_اره...از ته دلم میخوامش
مادرم: پس حتما دختر فوق العاده ای هست که تونسته اینقدر دلتو بدست بیاره
_صد در صد
مادرم: به خالتم که گفتم اونم همینو گفت
تاکه اینو مادرم گفت ترسیدم! لابد الان مهتاب هم خبر دار شده!
مادرم: راستی! حیف! مهتاب دیگه واسه عروسیت نیست!
_حالا من کجا عروسی کجا! باید سارا هم قبول کنه!
مادرم: ایشالا قبول میکنه
_چرا مهتاب نیست؟!
مهتاب: چند روز دیگه میخواد برگرده امریکا...