✙باید خوب باشی✙فیک یونگی✙پارت سوم✙

✙باید خوب باشی✙فیک یونگی✙

۲۱ ویدیو
✙Blue Sun✙ -۲۱ / ۸

✙باید خوب باشی✙فیک یونگی✙پارت نهم✙

✙Blue Sun✙
✙Blue Sun✙

تو تستچی تا پارت سیزده اومدهಥ‿ಥ
از این پارت ببعد خیلی باحال میشه داستانಥ‿ಥ



==9==
(حرفهای یونگی با &، تصوراتش با _ ، حرفهای ا/ت با @،و تصوراتش با + نمایش داده میشن، نویسنده و راوی هم ()، رئیس کمپانی یونگی #، سادان *)
(بدن بی جون ا/ت رو توی بغلش گرفت و چند بار پشت سر هم اسمشو صدا زد..... اما دریغ از حتی یه جواب یا واکنش.... نگران شده بود.... با یه نگاه به صورتش راحت میشد میفهمید که این چند روز سختی زیادی کشیده.... مسلما این ا/ت، با اونی که تو خونه تحملش میکرد خیلی فرق داشت.... یونگی نمیتونست ا/ت رو ببره بیمارستان، بخاطر آیدل بودنش.... سری قبل هم کلی شانس آورد که خبرش رسانه ای نشد.... به علاوه نمیتونست غرغرای رئیسشو بیخیال شه.... تصمیم گرفت ا/ت رو ببره خونه و به پزشک شخصیش بگه تا اونو توی خونه معالجه کنه)     (در همون حال که ا/ت رو بغلش گرفته بود بلند شد و اونو داخل ماشین گذاشت....)     (در طول راه به هیچ چیز جز زودتر رسیدن به خونه فکر نمی‌کرد.... تلفنشو برداشت و به پزشکش زنگ زد....)     &الو؟    نه نه من خوبم...     ممنون میشم یه سر بیاید...     گفتم که برای خودم نه....     آره...      پس لطفا هرچه زودتر برسید....     (تلفنش رو قطع کرد و تو جیبش گذاشت.... نگاهی به ا/ت انداخت....خیلی نگرانش بود.... وقتی که به خونه میرسید... باید متوجه این میشد که اونیکی فرد تو خونش کیه.... همه اینا به شدت ذهنشو مشغول کرده بود، به حدی که متوجه نشد کی رسیده... ماشینو خاموش کرد و ازش پیاده شد و به سرعت به سمت ا/ت رفت، اونو برداشت و با عجله وارد خونه شد، وقتی خودشو تو فضای خونه دید، متوجه هیچکسی بغیر خودش و ا/ت نشد،،، یعنی هر دوتا اونا یه نفرن؟ امکان نداشت! .... ) (ادامه داستان در بخش نظرات)

نظرات (۳۸)

Loading...

توضیحات

✙باید خوب باشی✙فیک یونگی✙پارت نهم✙

۲۳ لایک
۳۸ نظر

تو تستچی تا پارت سیزده اومدهಥ‿ಥ
از این پارت ببعد خیلی باحال میشه داستانಥ‿ಥ



==9==
(حرفهای یونگی با &، تصوراتش با _ ، حرفهای ا/ت با @،و تصوراتش با + نمایش داده میشن، نویسنده و راوی هم ()، رئیس کمپانی یونگی #، سادان *)
(بدن بی جون ا/ت رو توی بغلش گرفت و چند بار پشت سر هم اسمشو صدا زد..... اما دریغ از حتی یه جواب یا واکنش.... نگران شده بود.... با یه نگاه به صورتش راحت میشد میفهمید که این چند روز سختی زیادی کشیده.... مسلما این ا/ت، با اونی که تو خونه تحملش میکرد خیلی فرق داشت.... یونگی نمیتونست ا/ت رو ببره بیمارستان، بخاطر آیدل بودنش.... سری قبل هم کلی شانس آورد که خبرش رسانه ای نشد.... به علاوه نمیتونست غرغرای رئیسشو بیخیال شه.... تصمیم گرفت ا/ت رو ببره خونه و به پزشک شخصیش بگه تا اونو توی خونه معالجه کنه)     (در همون حال که ا/ت رو بغلش گرفته بود بلند شد و اونو داخل ماشین گذاشت....)     (در طول راه به هیچ چیز جز زودتر رسیدن به خونه فکر نمی‌کرد.... تلفنشو برداشت و به پزشکش زنگ زد....)     &الو؟    نه نه من خوبم...     ممنون میشم یه سر بیاید...     گفتم که برای خودم نه....     آره...      پس لطفا هرچه زودتر برسید....     (تلفنش رو قطع کرد و تو جیبش گذاشت.... نگاهی به ا/ت انداخت....خیلی نگرانش بود.... وقتی که به خونه میرسید... باید متوجه این میشد که اونیکی فرد تو خونش کیه.... همه اینا به شدت ذهنشو مشغول کرده بود، به حدی که متوجه نشد کی رسیده... ماشینو خاموش کرد و ازش پیاده شد و به سرعت به سمت ا/ت رفت، اونو برداشت و با عجله وارد خونه شد، وقتی خودشو تو فضای خونه دید، متوجه هیچکسی بغیر خودش و ا/ت نشد،،، یعنی هر دوتا اونا یه نفرن؟ امکان نداشت! .... ) (ادامه داستان در بخش نظرات)

سرگرمی و طنز