پارت6 داستان هوای بارانی

۳۱ نظر
گزارش تخلف
بسته شد
بسته شد

وقتی که همه رفتن..منم با مانی رفتم بیرون یکم حرف بزنیم و به پدرمادرم گفتم بعد میام...داشتم با مانی قدم میزدیم که یهو گفتم:عجب دختر قشنگیه
مانی:کی؟!
_کی؟! سارا دیگه! تازه چقدرهم محترمه!
مانی: اوه لالا! عاشق شدی؟!
_عاشق چیه! فقط گفتم خوشگله!
مانی:حیف! میخواستم برات خواستگاریش کنم..حالا که نمیخوای خودم میکنم!
_تو غلط میکنی!
مانی:وا! غیرتی شدی؟
_چه ربطی داره؟!
مانی:خیلی داره!
_من اصلا منظورم این بود که تو مهتاب رو دوست داری.غلط میکنی عاشق سارا میشی!
اینو که گفتم یکم سکوت برقرار شد که یهو اومد جلوم و گفت: میلاد دوسش داری نه؟!
_مگه میشه با1 یا2 برخورد!
مانی:به عشق درنگاه اول اعتقاد نداری؟
_تا حالا بهش فکر نکردم!
مانی:جدی دوسش داری؟ اگه داشته باشی شاید بتونم یکار کنم بیشتر باهاش اشنا بشی
یهو سریع و بی اختیار گفتم:جون من؟!
مانی:چیه! توکه دوسش نداشتی!
_حالا یکم دارم...
مانی:یکم هان؟!
_نه.زیاد.خیلی زیاد.عاشقش شدم! از ذهنم بیرون نمیره..صداش.لبخندش.چهرش! کمکم کن!
مانی:اوه! وضعت خرابه ها!..پس توهم بالاخره عاشق شدی!هه باورم نمیشه!
بعدش دستشو گذاشت روشونم و گفت: کمکت میکنم...
ساعت حدود11 شب بود که برگشته بودم خونه..گوشیمو که چک کردم دیدم مهتاب پیام داده:فردا ساعت11 صبح میدان ازادی میبینمت..
لباسامو عوض کردم و روی تختم دراز کشیدم و به سارا فکر کردم..یعنی میشه اون یه روز مال من بشه؟!..اینقدز به این چیز ها فکر کردم که خوابم برد...

نظرات (۳۱)

Loading...

توضیحات

پارت6 داستان هوای بارانی

۱۴ لایک
۳۱ نظر

وقتی که همه رفتن..منم با مانی رفتم بیرون یکم حرف بزنیم و به پدرمادرم گفتم بعد میام...داشتم با مانی قدم میزدیم که یهو گفتم:عجب دختر قشنگیه
مانی:کی؟!
_کی؟! سارا دیگه! تازه چقدرهم محترمه!
مانی: اوه لالا! عاشق شدی؟!
_عاشق چیه! فقط گفتم خوشگله!
مانی:حیف! میخواستم برات خواستگاریش کنم..حالا که نمیخوای خودم میکنم!
_تو غلط میکنی!
مانی:وا! غیرتی شدی؟
_چه ربطی داره؟!
مانی:خیلی داره!
_من اصلا منظورم این بود که تو مهتاب رو دوست داری.غلط میکنی عاشق سارا میشی!
اینو که گفتم یکم سکوت برقرار شد که یهو اومد جلوم و گفت: میلاد دوسش داری نه؟!
_مگه میشه با1 یا2 برخورد!
مانی:به عشق درنگاه اول اعتقاد نداری؟
_تا حالا بهش فکر نکردم!
مانی:جدی دوسش داری؟ اگه داشته باشی شاید بتونم یکار کنم بیشتر باهاش اشنا بشی
یهو سریع و بی اختیار گفتم:جون من؟!
مانی:چیه! توکه دوسش نداشتی!
_حالا یکم دارم...
مانی:یکم هان؟!
_نه.زیاد.خیلی زیاد.عاشقش شدم! از ذهنم بیرون نمیره..صداش.لبخندش.چهرش! کمکم کن!
مانی:اوه! وضعت خرابه ها!..پس توهم بالاخره عاشق شدی!هه باورم نمیشه!
بعدش دستشو گذاشت روشونم و گفت: کمکت میکنم...
ساعت حدود11 شب بود که برگشته بودم خونه..گوشیمو که چک کردم دیدم مهتاب پیام داده:فردا ساعت11 صبح میدان ازادی میبینمت..
لباسامو عوض کردم و روی تختم دراز کشیدم و به سارا فکر کردم..یعنی میشه اون یه روز مال من بشه؟!..اینقدز به این چیز ها فکر کردم که خوابم برد...