پارت6 داستان هوای بارانی
وقتی که همه رفتن..منم با مانی رفتم بیرون یکم حرف بزنیم و به پدرمادرم گفتم بعد میام...داشتم با مانی قدم میزدیم که یهو گفتم:عجب دختر قشنگیه
مانی:کی؟!
_کی؟! سارا دیگه! تازه چقدرهم محترمه!
مانی: اوه لالا! عاشق شدی؟!
_عاشق چیه! فقط گفتم خوشگله!
مانی:حیف! میخواستم برات خواستگاریش کنم..حالا که نمیخوای خودم میکنم!
_تو غلط میکنی!
مانی:وا! غیرتی شدی؟
_چه ربطی داره؟!
مانی:خیلی داره!
_من اصلا منظورم این بود که تو مهتاب رو دوست داری.غلط میکنی عاشق سارا میشی!
اینو که گفتم یکم سکوت برقرار شد که یهو اومد جلوم و گفت: میلاد دوسش داری نه؟!
_مگه میشه با1 یا2 برخورد!
مانی:به عشق درنگاه اول اعتقاد نداری؟
_تا حالا بهش فکر نکردم!
مانی:جدی دوسش داری؟ اگه داشته باشی شاید بتونم یکار کنم بیشتر باهاش اشنا بشی
یهو سریع و بی اختیار گفتم:جون من؟!
مانی:چیه! توکه دوسش نداشتی!
_حالا یکم دارم...
مانی:یکم هان؟!
_نه.زیاد.خیلی زیاد.عاشقش شدم! از ذهنم بیرون نمیره..صداش.لبخندش.چهرش! کمکم کن!
مانی:اوه! وضعت خرابه ها!..پس توهم بالاخره عاشق شدی!هه باورم نمیشه!
بعدش دستشو گذاشت روشونم و گفت: کمکت میکنم...
ساعت حدود11 شب بود که برگشته بودم خونه..گوشیمو که چک کردم دیدم مهتاب پیام داده:فردا ساعت11 صبح میدان ازادی میبینمت..
لباسامو عوض کردم و روی تختم دراز کشیدم و به سارا فکر کردم..یعنی میشه اون یه روز مال من بشه؟!..اینقدز به این چیز ها فکر کردم که خوابم برد...
نظرات (۳۱)