…کپ…
گاهی از سخت تلاش کردن خسته میشوم، به دیوار سرد اتاقم تکیه میزنم و فنجانی قهوه ی گرم مینوشم تا شاید گرمای قطرات قهوه بتواند شبهای سردم را کمی گرم کند، شاید گرمایش مرا به یاد لمس های کوچک و آرامت می اندازد، چشمانت همچون آسمان شب بود و من احمقانه گول چشمک های ستاره هایش را خوردم، موهایت مرا به یاد امواج خروشان دریا می انداخت، شانه های باریکت را خوب به یاد دارم، گاهی بر روی آنها قطرات اشکم را میریختم، گاهی چشمانم را میبندم و گرمای تنت را روی تنم حس میکنم، بگو که هنوز نام مرا به یاد داری، بگو که تو هم گاهی دلتنگ گذشته ها میشوی، خاطراتمان تبدیل شدند به آرزو ،حداقل برای من…بگو که تو هم هنوز امیدوارانه خیره به در نشستی و منتظر صدای تق تقی، تو را نمیدانم ولی من هنوز هم به عشق تو سیم های خسته و فرسوده ی سازم را به رقص در می آورم ،اما تو دورتر از آنی که فریاد های ساز غمگینم را بشنوی، دورتر از آنی که مرا در آغوش بکشی، من هنوز هم هر شب جامم را پر میکنم و به سلامتی تو مینوشم اما تو بهتر از هر کسی میدانی که لمس لبهایت تنها چیزیست که مرا مست میکند، شبی به رویایم بیا، البته اگر بتوانم یک شب بخوابم، انگشتان باریک و کشیده ات را به یاد دارم، وقتی که همچو باد شاخه های پراکنده ی موهایم را از هم جدا میکرد، لبخند هایت را روی دیوار های قلبم به تصویر کشیدم، مرا نگاه کن؛ گونه هایم خیس است، نه از بوسه هایت، از اشک های شورم…بیا ،برگرد، نمیتوانم، دیگر توان جنونی دیگر را ندارم؛ به دادم برس، (خط پایان نزدیک است)…3:52 مرداد۲۲-۱۴۰۳
نظرات (۸)