پارت بیستم رمان THE EDICTION (اعتیاد)... پیشنهادی:با موسیقی ویدیو این پارت رو بخونید:))

*Málek.H*HANDERSON
*Málek.H*HANDERSON

خنده اش محو شد...مانند زمانی که داستان مرا شنیده بود و این بعداز مدت ها بود که خنده را به چهره اش نمی دیدم.
انگار برای جمله بعدی اش هوای زیادی میخواست. با چشمانش بر هوا چنگ میزد که دستم را روی دستش گذاشتم. کاری که همیشه خودش انجام می‌داد تا راه نفسم باز شود. هوا را که یافت دهان باز کرد و آخر حرفش را گفت اما راه تنفس مرا بست...
+همراهشان نبود...برای همیشه در دریا موند... کنار خواهرش... و هیچ وقت برنگشت...
دریا با او چه کرده بود؟با زندگی اش؟ با قشنگ ترین حسش؟ با زیباترین آدم زندگی اش؟ چطور طاقت آورد؟ چطور توانست با این درد کنار بیاید؟
+امروز چهارمین سالگرد آشناییمون و همینطور دومین سالگرد هانول بود... قول دادم هر سال تا وقتی زندم بیام اینجا... دقیقا با همون قایق... دقیقا مکانی که آخرین لبخندش در اونجا ثبت شد و مکانی که در اون آروم گرفت... اینجا همون جاست... هفت کیلومتر دور تر از ساحل... و اینجا...
با دست به عرشه اشاره کرد و قدم زنان لبه آن رفت و ایستاد و آرام با پایش زمین را ضرب گرفت و ادامه داد:
+و از اونجا تا اینجا میشه دقیقا هفت قدم تا هانول...
هفت قدم را طی کردم و دقیقا کنارش ایستادم. به چهره اش نگاه کردم که لبخندش دوباره مهمان لب هایش شده بود...
بعداز مدتها اشک در چشمانم دوید و بغض راه گلویم راه بست... مدتی طول کشید تا توانستم فرو ببرمش.
_چطور میتونی اینقدر قشنگ بخندی؟ چطور میتونی برگردی اینجا؟...
صدای لرزانم را خفه کردم و جمله بعدیم را به زبان آوردم:
_هیسونگ چطور زنده موندی و ادامه دادی؟
به سمتم برگشت. نگاه آرام و لبخند لرزان و مهربانش قلبم را که تازه بعد مدت ها بود به تپش انداخته بود، فشرد...
درد داشت خنده های مهربان این آدم... تلخ بود زندگی این آدم قوی...

نظرات (۷)

Loading...

توضیحات

پارت بیستم رمان THE EDICTION (اعتیاد)... پیشنهادی:با موسیقی ویدیو این پارت رو بخونید:))

۱۳ لایک
۷ نظر

خنده اش محو شد...مانند زمانی که داستان مرا شنیده بود و این بعداز مدت ها بود که خنده را به چهره اش نمی دیدم.
انگار برای جمله بعدی اش هوای زیادی میخواست. با چشمانش بر هوا چنگ میزد که دستم را روی دستش گذاشتم. کاری که همیشه خودش انجام می‌داد تا راه نفسم باز شود. هوا را که یافت دهان باز کرد و آخر حرفش را گفت اما راه تنفس مرا بست...
+همراهشان نبود...برای همیشه در دریا موند... کنار خواهرش... و هیچ وقت برنگشت...
دریا با او چه کرده بود؟با زندگی اش؟ با قشنگ ترین حسش؟ با زیباترین آدم زندگی اش؟ چطور طاقت آورد؟ چطور توانست با این درد کنار بیاید؟
+امروز چهارمین سالگرد آشناییمون و همینطور دومین سالگرد هانول بود... قول دادم هر سال تا وقتی زندم بیام اینجا... دقیقا با همون قایق... دقیقا مکانی که آخرین لبخندش در اونجا ثبت شد و مکانی که در اون آروم گرفت... اینجا همون جاست... هفت کیلومتر دور تر از ساحل... و اینجا...
با دست به عرشه اشاره کرد و قدم زنان لبه آن رفت و ایستاد و آرام با پایش زمین را ضرب گرفت و ادامه داد:
+و از اونجا تا اینجا میشه دقیقا هفت قدم تا هانول...
هفت قدم را طی کردم و دقیقا کنارش ایستادم. به چهره اش نگاه کردم که لبخندش دوباره مهمان لب هایش شده بود...
بعداز مدتها اشک در چشمانم دوید و بغض راه گلویم راه بست... مدتی طول کشید تا توانستم فرو ببرمش.
_چطور میتونی اینقدر قشنگ بخندی؟ چطور میتونی برگردی اینجا؟...
صدای لرزانم را خفه کردم و جمله بعدیم را به زبان آوردم:
_هیسونگ چطور زنده موندی و ادامه دادی؟
به سمتم برگشت. نگاه آرام و لبخند لرزان و مهربانش قلبم را که تازه بعد مدت ها بود به تپش انداخته بود، فشرد...
درد داشت خنده های مهربان این آدم... تلخ بود زندگی این آدم قوی...