پارت16 داستان هوای بارانی

۱۴ نظر
گزارش تخلف
بسته شد
بسته شد

مانی:مهتاب؟! چی شده؟
گریم بند نمیومد..سختم بود بهش بگم که گفت
د بگو! مردم بچه!
_مهت..مهتاب..ا..ایدز دار...داره
مانی که اشک اومد تو چشماش گفت:
برو بابا! ضایع هست شوخیه...دیگه از این شوخیا نکن ناراحت میشم
بلافاصله با حالت گریه شدید گفت:
د بگو شوخیه!
نامه رو از جیبم در اوردم و دستمو دراز کردم طرفش..نامه رو گرفت و خوند
سرشو گرفت بین دستاش و گفت:
رفت؟!..
سرمو به نشونه مثبت تکون دادم که از جاش بلند شد و بدون هیچ حرفی رفت..دنبالش رفتم که گفت:
دنبالم نیا
_ولی مانی!
مانی: ولم کن
اینو گفت رفت..نمیدونم چقدر گذشت اما تونستم یکم با این مسئله کنار بیام..میخواستم مانی هم کنار بیاد اخه دیگه اصلا اون ادم سابق نبود...
یه روز مانی بهم زنگ زد:
مانی:الو؟ سلام
_سلام.خوبی؟؟
مانی:بد نیستم
بعد خندید و گفت:خبر دارماا!
بعد 1 ماه اولین بار بود که میخندید..
_چیه؟!
مانی: به سارا زنگ زدم و گفتم فرداشب میلاد میخواد باهات صبحت کنه!
_خدا بگم چیکارت نکنه! چرا اینطور گفتی؟! گفتم بگو بیاد کافی شاپ با دوستش توهم میومدی بعدش میگفتم
مانی: نچ! اینجور عشقولانه تره خنگول! تازه فردا باید کامل بهش بگی..هرچی دیرتر بگی خودت ضرر میکنی
_اما چی بگم؟!
مانی:کاری نداره که! کافیه به دلت گوش کنی
_امیدوارم درست بشه
مانی: اگه تو بخوای میشه..خب من برم فعلا خداحافظ اقای داماد!
خندیدم و خداحافظی کردم...
هنوز برای مهتاب ناراحت بودم اما خب اون هنوز زندست! باید امید داشته باشه و به خدا امیدوار...
اونروز همش تمرین میکردم که وقتی سارا رو دیدم بهش چی بگم...خیلی خوشحال بودم..یعنی واقعا داشتم بهش میرسیدم؟! داشت میشد واسه من؟!
از ذوق اون شب تا صبح خواب عروسیم با سارا رو میدیدم..
روز بعد یه لباس خیلی قشنگ پوشیدم و رفتم به ادرسی که مانی داده بود(خونه سارا)..خیلی به خودم رسیده بودم...توی راه چندتا شاخه گل رز سرخ که به رنگ عشق بودن براش خریدم..احساس خیلی خوبی داشتم..پر از استرس..پر از هیجان..

نظرات (۱۴)

Loading...

توضیحات

پارت16 داستان هوای بارانی

۱۴ لایک
۱۴ نظر

مانی:مهتاب؟! چی شده؟
گریم بند نمیومد..سختم بود بهش بگم که گفت
د بگو! مردم بچه!
_مهت..مهتاب..ا..ایدز دار...داره
مانی که اشک اومد تو چشماش گفت:
برو بابا! ضایع هست شوخیه...دیگه از این شوخیا نکن ناراحت میشم
بلافاصله با حالت گریه شدید گفت:
د بگو شوخیه!
نامه رو از جیبم در اوردم و دستمو دراز کردم طرفش..نامه رو گرفت و خوند
سرشو گرفت بین دستاش و گفت:
رفت؟!..
سرمو به نشونه مثبت تکون دادم که از جاش بلند شد و بدون هیچ حرفی رفت..دنبالش رفتم که گفت:
دنبالم نیا
_ولی مانی!
مانی: ولم کن
اینو گفت رفت..نمیدونم چقدر گذشت اما تونستم یکم با این مسئله کنار بیام..میخواستم مانی هم کنار بیاد اخه دیگه اصلا اون ادم سابق نبود...
یه روز مانی بهم زنگ زد:
مانی:الو؟ سلام
_سلام.خوبی؟؟
مانی:بد نیستم
بعد خندید و گفت:خبر دارماا!
بعد 1 ماه اولین بار بود که میخندید..
_چیه؟!
مانی: به سارا زنگ زدم و گفتم فرداشب میلاد میخواد باهات صبحت کنه!
_خدا بگم چیکارت نکنه! چرا اینطور گفتی؟! گفتم بگو بیاد کافی شاپ با دوستش توهم میومدی بعدش میگفتم
مانی: نچ! اینجور عشقولانه تره خنگول! تازه فردا باید کامل بهش بگی..هرچی دیرتر بگی خودت ضرر میکنی
_اما چی بگم؟!
مانی:کاری نداره که! کافیه به دلت گوش کنی
_امیدوارم درست بشه
مانی: اگه تو بخوای میشه..خب من برم فعلا خداحافظ اقای داماد!
خندیدم و خداحافظی کردم...
هنوز برای مهتاب ناراحت بودم اما خب اون هنوز زندست! باید امید داشته باشه و به خدا امیدوار...
اونروز همش تمرین میکردم که وقتی سارا رو دیدم بهش چی بگم...خیلی خوشحال بودم..یعنی واقعا داشتم بهش میرسیدم؟! داشت میشد واسه من؟!
از ذوق اون شب تا صبح خواب عروسیم با سارا رو میدیدم..
روز بعد یه لباس خیلی قشنگ پوشیدم و رفتم به ادرسی که مانی داده بود(خونه سارا)..خیلی به خودم رسیده بودم...توی راه چندتا شاخه گل رز سرخ که به رنگ عشق بودن براش خریدم..احساس خیلی خوبی داشتم..پر از استرس..پر از هیجان..