پارت ⁸ {توی کپشن﴾ نام نویسنده:پارک مینسو

۰ نظر گزارش تخلف
B̶l̶a̶c̶k̶ P̶i̶n̶k̶ a̶n̶d̶ B̶T̶S̶
B̶l̶a̶c̶k̶ P̶i̶n̶k̶ a̶n̶d̶ B̶T̶S̶

آبمیوه پرتقال یا هلو بخوره. از زبون ا/ت: تمام روز تو بیمارستان موند. شب همه صندلی خوابید و گردنش کج شده بود. با کلی تلاش بیدارش کردم تا بر خونه بخوابه اما قبول نکرد و گفت من می خوام پیشت بمونم. دیگه کم کم داشتم میفهمیدم که میا اذیتش کرده و حالا منو دوست داره. شب خوابیدم صبح پاشدیم. جیمین هم از خواب پا شده بود و گردنش رو داشت ماساژ میداد چون بد خوابیده بود. بهش گفتم جیمی چرا نرفتی خونه بخوابی اینجا گردن درد گرفتی. گفتش مهم نیست تو از همه چیز مهمتری. بعد رفت برام آبمیوه خرید خوردم با اینکه تنم پرتقال بود ولی حس جادویی داشت تو راه بودیم که یادمون افتاد هایون خونه مامان بزرگشع باید بریم دنبالش. رفتیم خونه مامان بزرگش که بیاریمش به مامان بزرگش عصبانی بهمون نگاه کرد. گفتم مامان چی شده چرا عصبانی هستی. بعد گفتم مگه نگفتی میخوای بری با جیمین طلاق بگیری و سریع برگردی بیای دنبال دخترت پس چی شد. چرا الان با همید که خیلی نرمالید. گفتم آخه... جیمین برگشت سرم داد زد و گفت میخواستی با من طلاق بگیریم واقعاً که من که به جریانو توضیح دادم. گفتم بهت توضیح می دم بریم. جیمین واقعا دل شکسته بود نمیدونم چه جوری رانندگی می کرد. بهش گفتم جیمی موقعی که داشتن دخترمون رو میذاشتم خونه مامان بزرگش حس و حال خوبی نداشتم الان من برمیگردم به زندگیمون واقعی میگم پس بریم یه ذره بستنی بخوریم.قبوله؟...
پایان پارت هشتم...

نظرات

نماد کانال
نظری برای نمایش وجود ندارد.

توضیحات

پارت ⁸ {توی کپشن﴾ نام نویسنده:پارک مینسو

۲ لایک
۰ نظر

آبمیوه پرتقال یا هلو بخوره. از زبون ا/ت: تمام روز تو بیمارستان موند. شب همه صندلی خوابید و گردنش کج شده بود. با کلی تلاش بیدارش کردم تا بر خونه بخوابه اما قبول نکرد و گفت من می خوام پیشت بمونم. دیگه کم کم داشتم میفهمیدم که میا اذیتش کرده و حالا منو دوست داره. شب خوابیدم صبح پاشدیم. جیمین هم از خواب پا شده بود و گردنش رو داشت ماساژ میداد چون بد خوابیده بود. بهش گفتم جیمی چرا نرفتی خونه بخوابی اینجا گردن درد گرفتی. گفتش مهم نیست تو از همه چیز مهمتری. بعد رفت برام آبمیوه خرید خوردم با اینکه تنم پرتقال بود ولی حس جادویی داشت تو راه بودیم که یادمون افتاد هایون خونه مامان بزرگشع باید بریم دنبالش. رفتیم خونه مامان بزرگش که بیاریمش به مامان بزرگش عصبانی بهمون نگاه کرد. گفتم مامان چی شده چرا عصبانی هستی. بعد گفتم مگه نگفتی میخوای بری با جیمین طلاق بگیری و سریع برگردی بیای دنبال دخترت پس چی شد. چرا الان با همید که خیلی نرمالید. گفتم آخه... جیمین برگشت سرم داد زد و گفت میخواستی با من طلاق بگیریم واقعاً که من که به جریانو توضیح دادم. گفتم بهت توضیح می دم بریم. جیمین واقعا دل شکسته بود نمیدونم چه جوری رانندگی می کرد. بهش گفتم جیمی موقعی که داشتن دخترمون رو میذاشتم خونه مامان بزرگش حس و حال خوبی نداشتم الان من برمیگردم به زندگیمون واقعی میگم پس بریم یه ذره بستنی بخوریم.قبوله؟...
پایان پارت هشتم...