داستان عشق فراموش شده قسمت چهارم ( رنگِ بازی)
(( ناکا که تصمیم به نجات جسم انسانیه پنج خدا گرفته از رفتن به دروازه زمانِ سایو که رباتی خارق العاده با نیروی خدایانه صرف نظر میکند و بعد از گذر از ناهنجاریه زمانی که با ساعت جادوییه پدرش ساخته به دوران کودکی اش سفر میکند جایی که عشق برایش برای اولین بار رقم خورده است ))
** فرانسیس به ناکا که کِی رو بغل گرفته بود نزدیکتر شد و کنار آنها روی یه زانو نشست: خیلی دوستش داری نه؟
/* توی چشمهای آبیش نگاه کردم و گفتم : از من چی میخوای؟
** فرانسیس پوزخندی زد و گل رز رو جلوی ناکا گرفت : این گل چی دوستش داری ؟
/* به گل و قطرات خونی که از میان گلبرگهایش به پایین میچکید نگاه کردم ، و با نگرانی گفتم : این گل !
-f- هرچی وقت رو تلف کنی خون بیشتری هم از این گل هدر میره!
** فرانسیس شاخه گل رو روی موهای ناکا گذاشت : این گل واقعا به موهات میاد ، کمی که بگذره رنگ موهاتو براق تر میکنه و تا وقتی هم روی موهات باشه خونی از برادرت جذبش نمیشه…
ولی طلسمش تا وقتی من بخوام باقیه، میخوای طلسمشو باطل کنم ؟
-n- بله، مسلمه
-f- میتونم اندوه داخل قلبت رو حس کنم …اون حلقه رو به من بده !
-n- حلقه؟
-f- حلقه ای که دور قلبت داری !… یه شیطان با این حلقه
تو رو به تسخیر خودش در اورده
/* با چشمانی گرد به فرانسیس ماتم برد…
||* اون چطور میدونه !
-f- خونت برای من سَمِ … پس اونطوری دوستانه به من نگاه نکن … من دوست نیستم … دشمنم … ولی معتقدم از جوانمردی به دوره که به زور صاحب اون حلقه بشم … حاضرم شرط ببندم از داشتنش هم نه سودی بردی نه ضرری !
/* سرمو پایین انداختم و دستمو روی قلبم گذاشتم
||* امکان نداره متوجهش شده باشه!
حلقه عشقی که پدرم دور قلبم گذاشت ! …اون چطور دیدش ؟!
، به هر حال نباید نشون بدم که در این مورد باخبرم
/*فرانسیا هم دستش رو روی دستم گذاشت: تو بهش احتیاجی نداری !
||* اگر این حلقه برای من سودی نداشت ، برای اون چه فایده ای میتونست داشته باشه ؟!
** فرانسیا با عصبانیت دستشو عقب برد: نمیخوای اونو به من بدی؟
/* سرمو بالا اوردم و به چهره فرانسیس نگاه کردم : نمیدونم چی میگی؟
/* فرانسیا چهره ای متعجب به خودش گرفت و به فکر فرو رفت
: بسیار خب … باور میکنم این احتمال هم هست حلقه رو بعد از به دنیا اومدنت همراه قلبت داشتی
… پس من خودم اون رو از بدنت خارج میکنم
ادامه نظرات
نظرات (۳)