پارت ششم داستان اسیرعشق

۹۷ نظر
گزارش تخلف
!SARAH!
!SARAH!

پارت5:http://www.namasha.com/v/MTrd87XR
چند دقیقه از 7 گذشته بود که صدای در میاد..در رو باز میکنم که با یه خنده قشنگ سلام کرد و منم جوابش رو دادم و رفتم کنار تا بیاد داخل..کتش رو ازش گرفتم و بردمش داخل..وقتی میاد تو یهو هویج میدوه طرفش و خودش رو براش لوس میکنه! جانگ کوک:ااا پسر! تو اینجا چیکار میکنی!..تعجب کرده بودم که روش رو میکنه بهم با یه خنده از روی خوشحالی میگه:گربه منه! هفته پیش گمش کردم اگهی هم زدم ولی پیدا نشد!پس شما پیداش کردین!
-اره دیدم گوشه پارکه و یکم زخمی برش داشتم!
جانگ کوک:مرسی!..هویج رو توی بغلش میگیره و میره میشنه..میرم سمت اشپزخونه و کیک رو از توی فر برمیدارم که میگه:چه بوی خوبی!
-مرسی..کیک رو با چایی اوردم که یکم ازش خورد و بعدش گفت:مثل کسی که پختش شیرین و عالی هست!..خجالت میکشم و میگم:شروع کنیم؟!
جانگ کوک:بعله!
چشمم بهش میوفته که خیلی تمرکز کرده بود!..تو دل برو میشد!.شاید دخترا حق داشتن عاشقش میشدن!..یهو به خودم میام و میگم:این حرفا چیه!
جانگ کوک:چیشده تو فکری؟!
-نه نه هیچی..
تقریبا2 ساعت میگذره که یهو میگه:خسته شدی؟!
-اره یکم
جانگ کوک:خب پس فعلا کافیه!من برم!
-باشه.خوش اومدین!...بهم کاغذ هارو داد و کتش رو پوشید و رفت!..در رو که بستم یه نفس راحت کشیدم و خوابیدم!
روز بعد چشمش که بهم می افته لبخند میزنه و میاد سمتم
جانگ کوک:سلام.صبح بخیر
-سلام..صبح شماهم...داشتیم قدم میزدیم که چشمم به جنی افتاد که مارو نگاه میکرد
جانگ کوک:راستی تنها زندگی میکنی؟!
-اره..پدرمادرم لندن اند
جانگ کوک:منم با برادرمم
-عه!برادر دارین؟!
جانگ کوک:اره اسمش جیمین هست!
خواستم باهاش حرف بزنم که یهو جنی میاد!
جنی:اه بالاخره پیدات کردم..باهات کار دارم
جانگ کوک:میام یه دقیقه صبرکن
-خب اگه کارشون مهمه من برم
جنی:اره خیلی مهمه!
جانگ کوک:عه!
از کنارشون رد شدم که جانگ کوک رو به زور برد!.7 شب دیگه کلاس تموم شده بود و تو راه برگشت داشتم پیاده میرفتم و لذت میبردم..هوا داشت تاریک میشد که قدم هام رو سریع تر کردم ولی یهو کل روشنایی اون منطقه از بین رفت و برقا قطع شدن!(بقیش پارت بعدی)

نظرات (۹۷)

Loading...

توضیحات

پارت ششم داستان اسیرعشق

۴۸ لایک
۹۷ نظر

پارت5:http://www.namasha.com/v/MTrd87XR
چند دقیقه از 7 گذشته بود که صدای در میاد..در رو باز میکنم که با یه خنده قشنگ سلام کرد و منم جوابش رو دادم و رفتم کنار تا بیاد داخل..کتش رو ازش گرفتم و بردمش داخل..وقتی میاد تو یهو هویج میدوه طرفش و خودش رو براش لوس میکنه! جانگ کوک:ااا پسر! تو اینجا چیکار میکنی!..تعجب کرده بودم که روش رو میکنه بهم با یه خنده از روی خوشحالی میگه:گربه منه! هفته پیش گمش کردم اگهی هم زدم ولی پیدا نشد!پس شما پیداش کردین!
-اره دیدم گوشه پارکه و یکم زخمی برش داشتم!
جانگ کوک:مرسی!..هویج رو توی بغلش میگیره و میره میشنه..میرم سمت اشپزخونه و کیک رو از توی فر برمیدارم که میگه:چه بوی خوبی!
-مرسی..کیک رو با چایی اوردم که یکم ازش خورد و بعدش گفت:مثل کسی که پختش شیرین و عالی هست!..خجالت میکشم و میگم:شروع کنیم؟!
جانگ کوک:بعله!
چشمم بهش میوفته که خیلی تمرکز کرده بود!..تو دل برو میشد!.شاید دخترا حق داشتن عاشقش میشدن!..یهو به خودم میام و میگم:این حرفا چیه!
جانگ کوک:چیشده تو فکری؟!
-نه نه هیچی..
تقریبا2 ساعت میگذره که یهو میگه:خسته شدی؟!
-اره یکم
جانگ کوک:خب پس فعلا کافیه!من برم!
-باشه.خوش اومدین!...بهم کاغذ هارو داد و کتش رو پوشید و رفت!..در رو که بستم یه نفس راحت کشیدم و خوابیدم!
روز بعد چشمش که بهم می افته لبخند میزنه و میاد سمتم
جانگ کوک:سلام.صبح بخیر
-سلام..صبح شماهم...داشتیم قدم میزدیم که چشمم به جنی افتاد که مارو نگاه میکرد
جانگ کوک:راستی تنها زندگی میکنی؟!
-اره..پدرمادرم لندن اند
جانگ کوک:منم با برادرمم
-عه!برادر دارین؟!
جانگ کوک:اره اسمش جیمین هست!
خواستم باهاش حرف بزنم که یهو جنی میاد!
جنی:اه بالاخره پیدات کردم..باهات کار دارم
جانگ کوک:میام یه دقیقه صبرکن
-خب اگه کارشون مهمه من برم
جنی:اره خیلی مهمه!
جانگ کوک:عه!
از کنارشون رد شدم که جانگ کوک رو به زور برد!.7 شب دیگه کلاس تموم شده بود و تو راه برگشت داشتم پیاده میرفتم و لذت میبردم..هوا داشت تاریک میشد که قدم هام رو سریع تر کردم ولی یهو کل روشنایی اون منطقه از بین رفت و برقا قطع شدن!(بقیش پارت بعدی)