HUSH Ꮺ / خاموش Ꮺ پارت بیستم/آخر

✙Blue Sun✙
✙Blue Sun✙

بلی بلی پارت آخره...
بیو اگه نمیگفتم متوجه نمیشدین(((=
نظر بدینا





***20***
(تهیونگ با &، امیلی با @، کوک با × و توضیحات داستان با () نشون داده میشن)
(بدون اینکه چیزی بگه، آروم از روی زمین بلندش کرد و محکم در آغوشش فشرد که باعث شد امیلی بخاطر حرکت غیرقابل پیش بینیش ناخواسته جیغ خفیفی بکشه... امیلی خواست اعتراض کنه که تهیونگ زمزمه وار زیر گوشش گفت: ) &کف دستات به کنار... حتی به پاهاتم رحم نکردی! چرا انقدر لجبازی میکنی؟ تا بیشتر خونریزی نکردی باید پزشک خبر کنیم (بعد گفتن حرفش، فرصتی به امیلی نداد تا حرفی بزنه! امیلی رو به سرعت به خدمتکارا رسوند و گفت: ) &کجا ببرمش؟ (یکیشون که متعجب و با دهن باز داشت به تهیونگ نگاه می‌کرد گفت: ) °ل.لطفا د.دنبال من بیاین... (تهیونگ کاملا متوجه سکوت عجیب پدر امیلی بود، ولی فعلا توی شرایطی نبود که بخواد حرفی بزنه، پس فقط دنبال اون چند تا خدمتکار رفت تا زخمای امیلی هرچه زودتر ترمیم پیدا کنن...) ////// @اهه برین گمشین! مگه نگفتم کسی حق نداره بهم دست بزنه؟ °اما خانم تیکه شیشه ها باعث شدن دستتون خونریزی شدیدی داشته باشه! باید همین حالا پانسمانش کنیم @نمیخوام برید بیرون °ولی آقای کیم گفتن تا مطمئن نشدیم خونریزی بند نیومده تنهاتون نذاریم! شما هنوز وضعیتتون خطرناکه! (سرشو به سمت صدا برگردوند و با لحن کنجکاوانه‌ای گفت: ) @اولا که شما از کِی از اون دستور میگیرید؟ دوما، اصلا خودش کجاست؟ منو گذاشت اینجا و غیبش زد؟ (سرفه ای کرد و گفت: ) °اممم اولا که سلامتی شما در ارجحیت قرار داره و اگه ایشون هم نمی‌گفتن مسلما پدرتون همچنین دستوری میدادن... و دوما، اینکه میخواستن بمونن ولی پدرتون باهاش کار داشت

نظرات (۳۵۹)

Loading...

توضیحات

HUSH Ꮺ / خاموش Ꮺ پارت بیستم/آخر

۵۲ لایک
۳۵۹ نظر

بلی بلی پارت آخره...
بیو اگه نمیگفتم متوجه نمیشدین(((=
نظر بدینا





***20***
(تهیونگ با &، امیلی با @، کوک با × و توضیحات داستان با () نشون داده میشن)
(بدون اینکه چیزی بگه، آروم از روی زمین بلندش کرد و محکم در آغوشش فشرد که باعث شد امیلی بخاطر حرکت غیرقابل پیش بینیش ناخواسته جیغ خفیفی بکشه... امیلی خواست اعتراض کنه که تهیونگ زمزمه وار زیر گوشش گفت: ) &کف دستات به کنار... حتی به پاهاتم رحم نکردی! چرا انقدر لجبازی میکنی؟ تا بیشتر خونریزی نکردی باید پزشک خبر کنیم (بعد گفتن حرفش، فرصتی به امیلی نداد تا حرفی بزنه! امیلی رو به سرعت به خدمتکارا رسوند و گفت: ) &کجا ببرمش؟ (یکیشون که متعجب و با دهن باز داشت به تهیونگ نگاه می‌کرد گفت: ) °ل.لطفا د.دنبال من بیاین... (تهیونگ کاملا متوجه سکوت عجیب پدر امیلی بود، ولی فعلا توی شرایطی نبود که بخواد حرفی بزنه، پس فقط دنبال اون چند تا خدمتکار رفت تا زخمای امیلی هرچه زودتر ترمیم پیدا کنن...) ////// @اهه برین گمشین! مگه نگفتم کسی حق نداره بهم دست بزنه؟ °اما خانم تیکه شیشه ها باعث شدن دستتون خونریزی شدیدی داشته باشه! باید همین حالا پانسمانش کنیم @نمیخوام برید بیرون °ولی آقای کیم گفتن تا مطمئن نشدیم خونریزی بند نیومده تنهاتون نذاریم! شما هنوز وضعیتتون خطرناکه! (سرشو به سمت صدا برگردوند و با لحن کنجکاوانه‌ای گفت: ) @اولا که شما از کِی از اون دستور میگیرید؟ دوما، اصلا خودش کجاست؟ منو گذاشت اینجا و غیبش زد؟ (سرفه ای کرد و گفت: ) °اممم اولا که سلامتی شما در ارجحیت قرار داره و اگه ایشون هم نمی‌گفتن مسلما پدرتون همچنین دستوری میدادن... و دوما، اینکه میخواستن بمونن ولی پدرتون باهاش کار داشت

سرگرمی و طنز