پارت1 داستان هوای بارانی(خودم نوشتم نظر بدین)
مثل همیشه با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم..روی تختم دراز کشیده بودم و به بیرون پنجره نگاه میکردم..یهو تلفنم زنگ خورد..گوشی رو جواب دادم:
_الو؟ سلام مانی:سلامو زهرمار! _چرا!! مانی:خبر مرگت! هزار دفعه گفتم وقتی من نیستم و مهتاب چیزی پرسید بد من رو نگو! _مگه چی گفتم! مانی:حالا میمردی اون خاطره تصادف رو تعریف نمیکردی؟! _کدوم رو میگفتم؟ توی رستوران که بدتر بود؟ مانی:اصلا لال میشدی..توکه یه عمره لالی! اونموقع هم خفه خون بگیر! خیلی بهتر میشه _خودتو گول نزن! چرا نمیخوای باور کنی مهتاب عاشقت نیست؟! هرچی باشه من پسر خالش هستم بهتر میفهمم مانی:خب منم تقریبا فامیلش هستم! _احیانا چیکارش هستی؟! مانی:پسر عموی پسر خالش^^ _گم شو! حوصله ندارم.فعلا خداحافظ مانی:توکه هیچوقت حوصله نداری ادم سرد! خداحافظ...
تلفن رو قطع کردم و رفتم توی فکر..مانی پسر عموم و بهترین دوستم بود..هر2 تا هم توی کارخونه پدرهامون کار میکردیم و تقریبا وضع مالی خوبی داشتیم..من25 سالم و مانی26 سالش بود و عاشق دخترخالم(مهتاب) بود..درحالی مهتاب اصلا اونو دوست نداشت و مانی جدی نمیگرفت...
بزارم بقیشو؟!
نظرات (۱۷)