سالگرد نبودن بابا..کپشن
کل خاطراتم جلو چشمام دارن رخ میدن همه چیز و همه چیز آخرین باری که صورت بابامو دیدم... آخرین باریکه صورت سردشو بوسیدم دستشو گرفتم..کل صورتمو چنگ میزدم.. اون ساعت ها.. این ساعت هایی که الان داره میگذره بعد یک سال ولی هیچی تغییر نکرده و من بیشتر و بیشتر دلم بابامو میخواد فقط تنها تر شدم...فقط دگه هیچ کس کنارم نیست...
دلم میخواد بمیرم... فقط مرگ میتونه امروزو درست کنه میتونه باعث فراموشیم شه...
...
نظرات (۱۸)