پارت پانزدهم داستان اسیرعشق
پارت14:http://www.namasha.com/v/hjxLbXZv
شاید واسه اولین بار بود که سراین چیزا اشک میریختم!.باورش سخت بود.اخه کای؟!کسی که به عنوان یه دوست عالی بود..اما الان من چیکار کنم؟!
رفتم سمت هتلش..شاید نباید میگذاشتم بره..شماره اتاقش رو از پذیرش گرفتم اما هرچی در زدم باز نکرد..جواب تلفن هم نمیداد..10 دقیقه گذشته بود..به درتکیه دادم..دیگه خسته شده بودم
-کای..بسه دیگه..مگه بچه شدی؟نمیخوای دررو باز کنی؟
یکم گذشت..هنوز منتظر بودم..روبه روی در وایستادم
-کای
یهو دررو باز کرد که تا خواستم سرم رو بیارم بالا منو گرفت تو بغلش!
-کای!
کای:یعنی اینقدر نگرانت کردم؟..ببخشید!نمیتونم این چیزا رو ببینم!
قطره های اشکاش که روی شونه هام میریخت رو حس میکردم
-کای..گریه میکنی؟
کای:سارا..دوستش داری؟!
-هوم؟
به عصبانیت درحالی که منو فشار داد گفت:دوستش داری؟!
چیزی نگفتم..نداشتم که بگم..شاید..واقعا دوستش داشتم!
کای:نمیتونی دروغ بگی نه؟میشناسمت!..پس..توهم ازش..خوشت میاد
-کای..بس
کای:نمیشه!میدونی؟!..ایکاش من اون بودم!
چیزی نگفتم که بعد یکم سکوت منو به در تکیه داد و با عصبانیت بهم گفت:پس چرا بهش نمیگی؟َ!..چرا هردفعه سکوت میکنی و بی تفاوت میشی؟تو بس کن!مگه چقدر مغروری؟
دستش رو زدم اونطرف و گفتم:من نمیدونم!نمیدونم دوستش دارم یا نه!
اون دستش رو از شونه هام برداشت و گفت:هه..مسخرس!شاید یه روزی پشیمون شی..فقط..سارامن..دوست دارم..تا همیشه..بقیش باتو
با یه لخند متفاوت تر از همیشه نگام کرد و گفت:خداحاظ..منتظرم
بهش نگاه کردم که قطره های اشکش رو دیدم
-صبرکن
کای:تا وقتی از همه چیز مطمئن نشدی نیا!
دوباره در رو بست و من موندم با یه عالمه حرف از هرکس..
رفتم سمت خونه..
صدای زنگ از کابوسی که داشتم میدیدم نجاتم میده..از جام بلند میشم و بعد کارهام در رو باز میکنم که کای رو جلوش میبینم
-سلام!
کای:سلام.اومدم خداحافظی و اینکه اگه دیشب حرف بدی زدم معذ..
-نگفتی!
کای:خب خداحافظ..میبینمت
-اوهوم..بازم شادی هامون رو میبینم..خداحافظ
حرکت کرد و رفت..منم سمت مخالفش به طرف دانشگاه..
مثل همیشه کلاس رو تحمل میکنم و بعدش برگه هارو به استاد میدم و میرم سمت پله ها که میاد پیشم
جانگ:بهش فکر کردی؟
چیزی نمیگم و بعد چندثانیه میگم:فراموشش کن
جانگ:چی؟
-فراموش کن..همه چیو
روبه روش می ایستم :لطفا..
( پارت بعد)( ممکنه یه 20 و خورده ای بشه ها!میخونید عایا؟)
نظرات (۶۸)