رمان ترسناک "بی خواب"- پارت 22
***
وقتی در هالهای از بخار گرم از حموم بیرون میاد ، تظاهر میکنم که درحال مطالعهم . موهای خیس و طلایی که همچون قابی برای چهره یه فرشتهاست . کفش های راحتی مشکی با طرح خرگوش هایی به پاشه که به جای چماشون ضربدر داره . پیژامهش هم مشکیه که طرح خرس های عروسکی اسکلتی روی آن به چشم میخوره . از اونا خوشم نمیاد . اصلا .
اما لباس خوابش بی نظیره . نرم و صورتی . با گل های رز کوچک بسیاری که روی اون گلدوزی شده . زیبا به نظر میاد . به نظر...
میگه :< توی این لباس مسخره به نظر میام .>
-نه ، عالی شدی
میگه :<انگار مادر یکی هستم . یه مادر خمیده ، غمگین و هفت میلیون ساله. >
خودش رو روی مبل مقابلم میندازه و لبهی لباسش رو جلو میکشه . <انگار مارتا استوارت رو کشتم و پوستش رو دزدیدم>
پروانه هام همگی از بین میروند .
به زحمت میگم :<چیز دیگه ای ندارم . ببخشید .>
میگه:<فقط برای امشبه ، درسته ؟> لبخند خفیفی من میزنه که به چشماش نمیرسه .
اصلا خوب پیش نمیره . متفاوت تر از اون چیزی که فکر میکردم ، عمل میکنه . به جای اینکه مانند خانمی محترم پاهاش رو روی هم بندازه ، با پاهایی اندک گشوده خودش رو روی صندلی میندازه . با برگ های درحال قهوهای شدن گیاه گلدانی کنارش بازی میکنه . صداش هم درست نیست . لهجهی زیادی داره . ناخن هاشم میجوه . از این کار خوشم نمیاد .
+گرگی کی میاد ؟
-گفتم که صبح میاد اینجا .
سکوت سنگینی بین ما حکمفرما میشه که تنها صدای رعد و برق اون رو درهم میشکنه . نگاه خیرهش اتاق رو دَر مینَورده ، مشخصا ب دنبال حرفی برای گفتنه . معمولا کار راحتی برای ماست . ما ساعت ها صحبت میکنیم . کلمات مثل آب جاری میشه . مطمئنا میتونه هنوز چنین حسی داشته باشه ؟ مطمئنا میتونه چیز ارزشمندی برای گفتن ...
میپرسه:< چند وقته اینجا زندگی میکنین ؟>
سوال خیلی پیش پا افتادهایه ، دندون هام رو به درد میاره .
- خیلی وقته
+خدایا ، من تنهایی اینجا دیوونه میشم . دلتون برای شهر تنگ نمیشه ؟
-از سکوت خوشم میاد
نظرات (۹)