Desiree Novel _ Episode 3 She's Gone Part 11

ʀᴀʏʟᴀ(ᴄʟᴏꜱᴇᴅ ꜰᴏʀ ᴀ ꜰᴇᴡ ᴅᴀʏꜱ...)
ʀᴀʏʟᴀ(ᴄʟᴏꜱᴇᴅ ꜰᴏʀ ᴀ ꜰᴇᴡ ᴅᴀʏꜱ...)

شاید باال رفتن ضربان قلب فقط برای عشق نیست... گاهی
غریبه ی آشنایی باعث ضربان قلب میشه.
_ جونگکوک؟
در حالی که نمیتونست نگاهش رو از چهره ی تهیونگ بگیره،
دسته ی چمدونش رو گرفت و گفت:
_ س...سالم.
تهیونگ به پسری که چند لحظه پیش با جونگکوک اشتباه
گرفته بود خیره شد. اونها به هیچ وجه شبیه به هم نبودن، با
بهت به سمت جونگکوک برگشت:
_شما... تهیونگی درسته؟
به چشمهای درشتش خیره شد، تغییر کرده بود؛ خبری از اون
پسر بچه ی شیطون نبود. پسری که جلوش بود فرق داشت و
این و از لحن آروم صداش میشد، تشخیص داد. صورتش سفید
بود و قدش بلند شده بود، شاید یک یا دو سانت از تهیونگ
کوتاه تر بود، عینکش هنوز هم به صورتش میومد ولی مشخص بود چشمهاش ضعیف تر شده، نفس عمیقی کشید و با صدای
بمش گفت:
_ یادمه اوایل نمیخواستی بری... دلت برای سئول تنگ شده
بود؟
پیش جونگکوک اما... وضعیت فرق میکرد. اون از مرد روبروش
ترسیده بود، تهیونگ کت بلندی پوشیده بود و موهاش شلخته
روی صورتش ریخته بود. برعکس تهیونگ برای جونگکوک نگاه
کردن به چشمهای تهیونگ سخت بود، نگاهش رو به قسمتی از
سالن داد و آروم گفت:
+ مگه میشه دلم تنگ نشه... فقط حس عجیبی دارم... آخه
آخرین بار که دیدمتون هشت سالم بود و شما...
_ بیست و هفت.
آهی کشید و در حالی که به چشمهاش خیره بود، گفت:
_ بزرگ شدی...
"دیدن آدما بعد از یه مدت خوب به نظر میرسه... اما نیست...
ترسناک ترین چیز اینه که آدمی رو بعد از مدتی ببینی ولی
اون دیگه اون آدم سابق نباشه... اینجاست که میترسی و
نمیدونی باید چیکار کنی..."
جئون جونگکوک، فوریه 1991؛ فرودگاه اینچئون

پایان قسمت سوم

نظرات (۲۶)

Loading...

توضیحات

Desiree Novel _ Episode 3 She's Gone Part 11

۶ لایک
۲۶ نظر

شاید باال رفتن ضربان قلب فقط برای عشق نیست... گاهی
غریبه ی آشنایی باعث ضربان قلب میشه.
_ جونگکوک؟
در حالی که نمیتونست نگاهش رو از چهره ی تهیونگ بگیره،
دسته ی چمدونش رو گرفت و گفت:
_ س...سالم.
تهیونگ به پسری که چند لحظه پیش با جونگکوک اشتباه
گرفته بود خیره شد. اونها به هیچ وجه شبیه به هم نبودن، با
بهت به سمت جونگکوک برگشت:
_شما... تهیونگی درسته؟
به چشمهای درشتش خیره شد، تغییر کرده بود؛ خبری از اون
پسر بچه ی شیطون نبود. پسری که جلوش بود فرق داشت و
این و از لحن آروم صداش میشد، تشخیص داد. صورتش سفید
بود و قدش بلند شده بود، شاید یک یا دو سانت از تهیونگ
کوتاه تر بود، عینکش هنوز هم به صورتش میومد ولی مشخص بود چشمهاش ضعیف تر شده، نفس عمیقی کشید و با صدای
بمش گفت:
_ یادمه اوایل نمیخواستی بری... دلت برای سئول تنگ شده
بود؟
پیش جونگکوک اما... وضعیت فرق میکرد. اون از مرد روبروش
ترسیده بود، تهیونگ کت بلندی پوشیده بود و موهاش شلخته
روی صورتش ریخته بود. برعکس تهیونگ برای جونگکوک نگاه
کردن به چشمهای تهیونگ سخت بود، نگاهش رو به قسمتی از
سالن داد و آروم گفت:
+ مگه میشه دلم تنگ نشه... فقط حس عجیبی دارم... آخه
آخرین بار که دیدمتون هشت سالم بود و شما...
_ بیست و هفت.
آهی کشید و در حالی که به چشمهاش خیره بود، گفت:
_ بزرگ شدی...
"دیدن آدما بعد از یه مدت خوب به نظر میرسه... اما نیست...
ترسناک ترین چیز اینه که آدمی رو بعد از مدتی ببینی ولی
اون دیگه اون آدم سابق نباشه... اینجاست که میترسی و
نمیدونی باید چیکار کنی..."
جئون جونگکوک، فوریه 1991؛ فرودگاه اینچئون

پایان قسمت سوم