رمان عروس استاد پارت 10

۲۰ نظر گزارش تخلف
Bandage machine
Bandage machine

تاپی که زیر لباسم پوشیده بودم یقه ش باز بود و حالا از شانس گندم کنار رفته بود و رد نگاه استاد هم دقیقا همون جا بود .
دستشو بالا آورد و روی تنم کشید که با ترس گفتم
_استاد نه…
خمار گفت
_هنوز که به من میگی استاد…وسط معاشقه دوست ندارم این طوری صدام بزنی تمام حس و حالم میپره .
اشکم در اومد
_لطفا،من الان آمادگی ندارم .
نگاهی به لبام انداخت
_خیلی زود راهت می ندازم کوچولو.
و بعد از اون سرش رو توی گردنم فرو برد. قلبم مثل چی می کوبید.من حتی خجالت می کشیدم اسم کوچیکش رو صدا بزنم اون وقت اون داشت بی رحمانه تن و بدنم و لمس می کرد.
لعنت به تو بابا که مجبورم می کنی هر روز اسیر دست یه نفر باشم.
دستمو روی سینش گذاشتم تا پسش بزنم که اوضاع بدتر شد. سنگینیش رو کامل روی من انداخت و با ولع بیشتری گردنم رو بوسید .
باورم نمیشد استادی که توی دانشگاه اخم ابروهاش باز نمیشد حالا اینجا انقدر نزدیک به من بود .
با هق هق گفتم:
_استاد خواهش می کنم.
سرشو بلند کرد و چشمای قرمزش رو بهم دوخت.با التماس نگاهش کردم که کشدار گفت
_بابای لاشخورت تو رو به من فروخته فهمیدی؟ من پول ندادم که تو رو نگه دارم.باید یه استفاده ای ازت ببرم یا نه؟
خواست دوباره سرشو پایین بیاره که با گریه گفتم
_باشه اما خواهش می کنم امشب نه،قول میدم خیلی زود با خودم کنار بیام اما لطفا امشب نه… من با این حال خرابم نمی تونم لذتی بهتون بدم.
عمیق نگاهم که گفتم
_لطفا.
بی توجه به حرفم سرش رو دوباره توی گردنم برد اما این بار بوسه ی ریزی به گردنم زد و گفت
_باشه…
سرشو بلند کرد
_اما فقط سه روز،توی این سه روز به خودت بیا چون من تحملم کمه.
خیره نگاهم کرد و از روم بلند شد،نفس آسوده ای کشیدم و به رفتنش نگاه کردم.من فردا باید فرار می کردم،قید دانشگاه رو می زدم و فرار میکردم تا هم از دست طاهر خلاص بشم هم این استاد.
با این فکر چشمامو بستم،حتی اگه بمیرمم نمیذارم دستت به من بخوره آرمین تهرانی،نمی ذارم. فقط دلم می خواست قبل رفتن آبروشو توی دانشگاه ببرم تا همه بفهمن استادشون چه جور ادمیه
****

نظرات (۲۰)

Loading...

توضیحات

رمان عروس استاد پارت 10

۴ لایک
۲۰ نظر

تاپی که زیر لباسم پوشیده بودم یقه ش باز بود و حالا از شانس گندم کنار رفته بود و رد نگاه استاد هم دقیقا همون جا بود .
دستشو بالا آورد و روی تنم کشید که با ترس گفتم
_استاد نه…
خمار گفت
_هنوز که به من میگی استاد…وسط معاشقه دوست ندارم این طوری صدام بزنی تمام حس و حالم میپره .
اشکم در اومد
_لطفا،من الان آمادگی ندارم .
نگاهی به لبام انداخت
_خیلی زود راهت می ندازم کوچولو.
و بعد از اون سرش رو توی گردنم فرو برد. قلبم مثل چی می کوبید.من حتی خجالت می کشیدم اسم کوچیکش رو صدا بزنم اون وقت اون داشت بی رحمانه تن و بدنم و لمس می کرد.
لعنت به تو بابا که مجبورم می کنی هر روز اسیر دست یه نفر باشم.
دستمو روی سینش گذاشتم تا پسش بزنم که اوضاع بدتر شد. سنگینیش رو کامل روی من انداخت و با ولع بیشتری گردنم رو بوسید .
باورم نمیشد استادی که توی دانشگاه اخم ابروهاش باز نمیشد حالا اینجا انقدر نزدیک به من بود .
با هق هق گفتم:
_استاد خواهش می کنم.
سرشو بلند کرد و چشمای قرمزش رو بهم دوخت.با التماس نگاهش کردم که کشدار گفت
_بابای لاشخورت تو رو به من فروخته فهمیدی؟ من پول ندادم که تو رو نگه دارم.باید یه استفاده ای ازت ببرم یا نه؟
خواست دوباره سرشو پایین بیاره که با گریه گفتم
_باشه اما خواهش می کنم امشب نه،قول میدم خیلی زود با خودم کنار بیام اما لطفا امشب نه… من با این حال خرابم نمی تونم لذتی بهتون بدم.
عمیق نگاهم که گفتم
_لطفا.
بی توجه به حرفم سرش رو دوباره توی گردنم برد اما این بار بوسه ی ریزی به گردنم زد و گفت
_باشه…
سرشو بلند کرد
_اما فقط سه روز،توی این سه روز به خودت بیا چون من تحملم کمه.
خیره نگاهم کرد و از روم بلند شد،نفس آسوده ای کشیدم و به رفتنش نگاه کردم.من فردا باید فرار می کردم،قید دانشگاه رو می زدم و فرار میکردم تا هم از دست طاهر خلاص بشم هم این استاد.
با این فکر چشمامو بستم،حتی اگه بمیرمم نمیذارم دستت به من بخوره آرمین تهرانی،نمی ذارم. فقط دلم می خواست قبل رفتن آبروشو توی دانشگاه ببرم تا همه بفهمن استادشون چه جور ادمیه
****