بیانیه مایکل جکسون درباره پدرش...کپشن رو هم مطالعه کنید.

Melody Jackson
Melody Jackson

سخنان مایکل جکسون درباره پدرش
(دانشگاه آکسفورد، سال ۲۰۰۱)

پدرم در مدیریت نابغه بود و من و برادرانم موفقیت حرفه‌‌ای‌مان را بسیار مدیون او هستیم که ما را تحت فشار شدید قرار می‌داد. او مرا جوری بار آورد که یک شومن باشم و تحت هدایت او امکان نداشت که بتوانم قدمی را اشتباه بردارم.

یادم می‌آید که یکبار وقتی حدوداً چهار سالم بود، کارناوال کوچکی از محله‌مان گذر می‌کرد و او مرا بلند کرد و روی یک اسب پونی گذاشت. این حرکت کوچکی بود، شاید چیزی که بعد از پنج دقیقه فراموشش کرد. اما به خاطر همان لحظه، او این جایگاه ویژه را در قلبم دارد.

او واقعاً مرا دوست داشت، و من این را می‌دانم. چیزهای کوچکی بود که این را نشان می‌داد. بچه که بودم خیلی چیزهای شیرین دوست داشتم ــ همه‌مان دوست داشتیم. محبوبترین خوراکی من دونات شکری بود و پدرم این را می‌دانست.

بنابراین هر چند هفته یکبار که موقع صبح از راه‌پله پایین می‌آمدم روی پیشخوان آشپزخانه پاکت بزرگی پر از دونات شکری می‌دیدم. بدون هیچ یادداشت و توضیحی. فقط دونات‌ها آنجا بودند. مثل این بود که بابانوئل آمده باشد. گاهی به ذهنم می‌رسید که شب را بیدار بمانم تا بتوانم او را وقتی که آنها را آنجا می‌گذارد ببینم. اما درست مثل وقت‌هایی که بابانوئل می‌آمد، نمی‌خواستم این جادو را خراب کنم چون می‌ترسیدم که دیگر هیچ‌وقت این کار را نکند. پدرم باید آنها را یواشکی موقع شب آنجا می‌گذاشت تا کسی نتواند او را، وقتی که حواسش نیست، ببیند.

او از نشان دادن احساسات انسانی هراس داشت، او چنین چیزی را درک نمی‌کرد یا نمی‌دانست چطور باید این کار را بکند. اما دونات را می‌دانست. وقتی اجازه می‌دهم که دریچه خاطراتم باز شود، خاطراتی یکباره به ذهنم هجوم می‌آورند، خاطراتی از نشانه‌های کوچک دیگر، که هرچند خام بودند، نشان می‌دادند که او هر آنچه در توانش بود انجام می‌داد.

بنابراین امشب، به جای آنکه روی کارهایی که پدرم انجام نداد متمرکز شوم، می‌خواهم به تمام چیزهایی که او انجام داد و به مشکلات شخصی خودش فکر کنم. می‌خواهم به قضاوت کردن درباره او پایان دهم.

چند وقتی است که به این واقعیت می‌اندیشم که پدرم در جنوب کشور و در خانواده‌ای بسیار فقیر بزرگ شد. او در دوران رکود بزرگ اقتصادی بالغ شد و پدر خودش، که سخت تلاش می‌کرد تا شکم فرزندانش را سیر کند....

نظرات

در حال حاضر امکان درج نظر برای این ویدیو غیرفعال است.

توضیحات

بیانیه مایکل جکسون درباره پدرش...کپشن رو هم مطالعه کنید.

۳ لایک
۰ نظر

سخنان مایکل جکسون درباره پدرش
(دانشگاه آکسفورد، سال ۲۰۰۱)

پدرم در مدیریت نابغه بود و من و برادرانم موفقیت حرفه‌‌ای‌مان را بسیار مدیون او هستیم که ما را تحت فشار شدید قرار می‌داد. او مرا جوری بار آورد که یک شومن باشم و تحت هدایت او امکان نداشت که بتوانم قدمی را اشتباه بردارم.

یادم می‌آید که یکبار وقتی حدوداً چهار سالم بود، کارناوال کوچکی از محله‌مان گذر می‌کرد و او مرا بلند کرد و روی یک اسب پونی گذاشت. این حرکت کوچکی بود، شاید چیزی که بعد از پنج دقیقه فراموشش کرد. اما به خاطر همان لحظه، او این جایگاه ویژه را در قلبم دارد.

او واقعاً مرا دوست داشت، و من این را می‌دانم. چیزهای کوچکی بود که این را نشان می‌داد. بچه که بودم خیلی چیزهای شیرین دوست داشتم ــ همه‌مان دوست داشتیم. محبوبترین خوراکی من دونات شکری بود و پدرم این را می‌دانست.

بنابراین هر چند هفته یکبار که موقع صبح از راه‌پله پایین می‌آمدم روی پیشخوان آشپزخانه پاکت بزرگی پر از دونات شکری می‌دیدم. بدون هیچ یادداشت و توضیحی. فقط دونات‌ها آنجا بودند. مثل این بود که بابانوئل آمده باشد. گاهی به ذهنم می‌رسید که شب را بیدار بمانم تا بتوانم او را وقتی که آنها را آنجا می‌گذارد ببینم. اما درست مثل وقت‌هایی که بابانوئل می‌آمد، نمی‌خواستم این جادو را خراب کنم چون می‌ترسیدم که دیگر هیچ‌وقت این کار را نکند. پدرم باید آنها را یواشکی موقع شب آنجا می‌گذاشت تا کسی نتواند او را، وقتی که حواسش نیست، ببیند.

او از نشان دادن احساسات انسانی هراس داشت، او چنین چیزی را درک نمی‌کرد یا نمی‌دانست چطور باید این کار را بکند. اما دونات را می‌دانست. وقتی اجازه می‌دهم که دریچه خاطراتم باز شود، خاطراتی یکباره به ذهنم هجوم می‌آورند، خاطراتی از نشانه‌های کوچک دیگر، که هرچند خام بودند، نشان می‌دادند که او هر آنچه در توانش بود انجام می‌داد.

بنابراین امشب، به جای آنکه روی کارهایی که پدرم انجام نداد متمرکز شوم، می‌خواهم به تمام چیزهایی که او انجام داد و به مشکلات شخصی خودش فکر کنم. می‌خواهم به قضاوت کردن درباره او پایان دهم.

چند وقتی است که به این واقعیت می‌اندیشم که پدرم در جنوب کشور و در خانواده‌ای بسیار فقیر بزرگ شد. او در دوران رکود بزرگ اقتصادی بالغ شد و پدر خودش، که سخت تلاش می‌کرد تا شکم فرزندانش را سیر کند....