Desiree Novel _ Episode 2 Acha Part 8

ʀᴀʏʟᴀ(ᴄʟᴏꜱᴇᴅ ꜰᴏʀ ᴀ ꜰᴇᴡ ᴅᴀʏꜱ...)
ʀᴀʏʟᴀ(ᴄʟᴏꜱᴇᴅ ꜰᴏʀ ᴀ ꜰᴇᴡ ᴅᴀʏꜱ...)

روبروی پنجره ایستاده بود و مشغول نوشیدن چای بود. ساعت
از سه ظهر گذشته بود و بخش تهیونگ که پلیس تجسس بود،
این روزها مراجعه کننده های کمتری داشت؛ دلش میخواست
امروز به همراه همسرش به مطب دکتر بره اما با وجود شلوغ
نبودن سرش، بهش حتی مرخصی ساعتی هم نمیدادن، ده روز
اول زایمان سویون تمام مرخصیش رو استفاده کرده بود... سه
هفته ی پیش بود که پدر و مادر سویون به سئول اومدن تا
سویون و آچا رو ببینن... همونطور که تهیونگ حدس میزد
جونگکوک باز هم چیزی رو بهونه کرده بود و نیومده بود... تمام
این سالها وضعیت همین بود، روز اول به سختی راضیش کردن
تا به فرانسه بره اما بعدش... به هیچ وجه موفق نشدن تا برایتعطیالت به کره برش گردونن، اون ده سال بود که توی فرانسه
مونده بود و با وجود سن کمش حتی خونه اش رو هم از
خانواده اش جدا کرده بود.
با صدای در از فکر و خیال بیرون اومد و نگاهش رو از پنجره
گرفت:
_ بیا تو.
نامجون وارد شد و در رو بست:
_ قربان...
تهیونگ تک خنده ای کرد و در حالی که هنوز کنار پنجره
ایستاده بود، گفت:
_ دهنت و ببند پسره ی عوضی.
نامجون که میدونست تهیونگ توی خلوتشون عالقه ای به
"قربان" شنیدن نداره خندید و روی صندلی جلوی میز
نشست:
_ چه خبر؟ خوبی؟... امروز تو خودتی.
آهی کشید و با لبخند سرش رو به تایید تکون داد:
_ میدونی نامجونا... بعضی وقتا... احساس عجیبی دارم... من
شغلی رو دارم که دوس دارم... همسری دارم که دیوونه اشم...
دختر یک ماهه ای که میپرستم... چهار ماه دیگه رسما سی و
هفت سالم میشه و باعث میشه از خودم بپرسم... من لیاقت این
زندگی رو دارم؟
نامجون پاش رو روی پای دیگه اش انداخت و گفت:
_ تو... بهترین و قوی ترین مردی هستی که توی زندگیم
دیدم... انسانی که همه دوسش دارن... من به چشم دیدم که
چقدر همه ستایشت میکنن...و این یعنی لیاقتت بیشتر از همه
ی اینهاست...
از سر خجالت نرم خندید و به چشمهای نامجون زل زد:
_ تو خیلی خوبی نامجونا...
نامجون با شیطنت ابرویی باال انداخت و گفت:
_ خب... از آچا برام بگو... حسش چطوره؟

نظرات

نماد کانال
نظری برای نمایش وجود ندارد.

توضیحات

Desiree Novel _ Episode 2 Acha Part 8

۴ لایک
۰ نظر

روبروی پنجره ایستاده بود و مشغول نوشیدن چای بود. ساعت
از سه ظهر گذشته بود و بخش تهیونگ که پلیس تجسس بود،
این روزها مراجعه کننده های کمتری داشت؛ دلش میخواست
امروز به همراه همسرش به مطب دکتر بره اما با وجود شلوغ
نبودن سرش، بهش حتی مرخصی ساعتی هم نمیدادن، ده روز
اول زایمان سویون تمام مرخصیش رو استفاده کرده بود... سه
هفته ی پیش بود که پدر و مادر سویون به سئول اومدن تا
سویون و آچا رو ببینن... همونطور که تهیونگ حدس میزد
جونگکوک باز هم چیزی رو بهونه کرده بود و نیومده بود... تمام
این سالها وضعیت همین بود، روز اول به سختی راضیش کردن
تا به فرانسه بره اما بعدش... به هیچ وجه موفق نشدن تا برایتعطیالت به کره برش گردونن، اون ده سال بود که توی فرانسه
مونده بود و با وجود سن کمش حتی خونه اش رو هم از
خانواده اش جدا کرده بود.
با صدای در از فکر و خیال بیرون اومد و نگاهش رو از پنجره
گرفت:
_ بیا تو.
نامجون وارد شد و در رو بست:
_ قربان...
تهیونگ تک خنده ای کرد و در حالی که هنوز کنار پنجره
ایستاده بود، گفت:
_ دهنت و ببند پسره ی عوضی.
نامجون که میدونست تهیونگ توی خلوتشون عالقه ای به
"قربان" شنیدن نداره خندید و روی صندلی جلوی میز
نشست:
_ چه خبر؟ خوبی؟... امروز تو خودتی.
آهی کشید و با لبخند سرش رو به تایید تکون داد:
_ میدونی نامجونا... بعضی وقتا... احساس عجیبی دارم... من
شغلی رو دارم که دوس دارم... همسری دارم که دیوونه اشم...
دختر یک ماهه ای که میپرستم... چهار ماه دیگه رسما سی و
هفت سالم میشه و باعث میشه از خودم بپرسم... من لیاقت این
زندگی رو دارم؟
نامجون پاش رو روی پای دیگه اش انداخت و گفت:
_ تو... بهترین و قوی ترین مردی هستی که توی زندگیم
دیدم... انسانی که همه دوسش دارن... من به چشم دیدم که
چقدر همه ستایشت میکنن...و این یعنی لیاقتت بیشتر از همه
ی اینهاست...
از سر خجالت نرم خندید و به چشمهای نامجون زل زد:
_ تو خیلی خوبی نامجونا...
نامجون با شیطنت ابرویی باال انداخت و گفت:
_ خب... از آچا برام بگو... حسش چطوره؟