فن فیکشن Kill Or Kiss __ پارت 76
گردنبندو انداخت دور گردن یوجین ـ همه میگن مشکی رنگ بدیه ولی به نظرم مشکی خیلی رنگ خوبیه و با همه چی هم ست میشه . مامانی عاشق رنگ مشکیه . یوجین چه رنگی دوس داره ؟
یوجین با ذوق لبخند زد ـ یوجین هم عاشق رنگ مشکیه ^^ عین مامانش .
مامانش با عشق لبخند زد ـ تو پروانه کوچولوی مشکی خوشگل مامانی ... دوست دارم عزیزم .
باباش هم موهاشو نوازش کرد ـ بابایی هم عاشقته خوشگلم .
یهو یه رعد و برق بلند دیده شد و برقه رفتن . تنها روشنایی تو اتاق نور کم شمع بود .
یوجین لباشو با ناراحتی جمع کرد ـ من تاریکی دوس ندارممم .
مامان و باباش به هم نگاه کردن و بلند شدن . مامانش چند تا شمع برداشت و باباش یه چراغ قوه . ولی ، اون لحظه ، رعد و برق دیگه ای اومد .
یوجین داد زد و دویید سمت مامانش .
ولی ... این وسط زمان بندی غلط بود ... همه چی خیلی یهویی شد ... تو یه چشم به هم زدن ...
باباش داد زد ـ یوجین نــــــه !
ولی دیگه دیر شده بود ...
وقتی یوجین پرید تو بغل مامانش ، شمعا از دستش افتادن و ....
کل خونه به آتیش کشیده شد ...
نظرات (۱)