پایان عمل جراحی ۳(کتاب ۳ دقیقه در قیامت)
......ما با هم در وسط یک بیابان کویری و خشک و بی آب و علف حرکت میکردیم. کمی جلوتر چیزی را دیدم! روبروی ما یک میز قرار داشت که یک نفر پشت آن نشسته بود.
آهسته آهسته به میز نزدیک شدیم!
به اطراف نگاه کردم. سمت چپ من در دور دستها، چیزی شبیه سراب دیده میشد. اما آنچه میدیدم سراب نبود، شعله های آتش بود!
حرارتش را از راه دور حس میکردم.
به سمت راست خیره شدم. در دوردستها یک باغ بزرگ و زیبا، یا چیزی شبیه جنگلهای شمال ایران پیدا بود. نسیم خنکی از آن سو احساس میکردم.به شخص پشت میز سلام کردم. با ادب جواب داد. منتظر بودم.
میخواستم ببینم چه کار دارد. این دو جوان که در کنار من بودند، هیچ عکس العملی نشان ندادند.
حالا من بودم و همان دو جوان که در کنارم قرار داشتند. جوان پشت میز یک کتاب بزرگ و قطور را در مقابل من قرار داد!
نظرات (۲)