سهون ♡اتوسا
از زبون سهون:
ب نونا که سعی داشت پسرش رو اروم کنه نگا کردم ای خدااااا چرا اخه بچه ای ۵ روزه اش رو اورده اینجا ؟ نمیگه بترسه ؟
با بعض نشستم روی صندلی و گفتم:( یاااااا نونا چبل.ساکت کن) برگشت سمتم و گفت:( هیسسسسس همه اش تقصیر تواِ نرغوله دیگه اگه داد نمیزدی الان بچه ام نمیترسید) بعد چپ چپ نگاهم کرد.
پوفی کشیدم اومدم دس به شلوار هیونگم بشم که گفت:( سهونا بسه خوب ببین همه چی اماده اس الان نگران چی اخه؟ )با ناله گفتم:( خوب چیکار کنم میترسم همه چی ی دفعه خراب بشه) دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:( نگران نباش ما حواسمون به همه چی هست بعدشم الان پانیذ و خاطره زنتو بیارن )
جیمین گفت:( خوبه که نمیخوای ازش خواستگاری کنی)
دنیل ادامه داد:( اولین سالگرد ازدواجتونه ها چیزی که نیست)
با دهن باز نگاهشون کردم و گفتم:( هَهَههَهَهَن خوبه داری میگی اولین سالگرد ازدواج میدونی چقدر برام مهمه که اولین باری که حلوی کشیش وایسادیم و قسم خوردیم تا اخرین لحظه های عمرمون با هم باشیم برام با ارزشه دنیل؟) بعد چشمام رو ریز کردم و گفتم:( اره دیگ وقتی تو و جیمین اوپای های مورد علاقه نونا مریم باشین دیگ نگران چیزی نیستین دیگ) بعد لبام رو ورچیدم و دست به سینه شدم .
دستی موهام رو نوازش کرد و بعد صدای مریم نونا اومد :( دیونه من هر چقدر اون دوتا نره غول رو دوس دارم تو هم دوس دارم . بعدشم تو دونی موردعلاقه منی البته بعد یکی دیگ . باید بگم خانوما از کسایی که میتونن کارای خودشونو خودشون انجام بدن بیشتر خوششون نیاد الانم مطمعنن اتوسا خیلی از اینجا خوشش میاد من اطمینان ۱۰۰% بهت میدم که عاشقش میشه ) غر زدم :( نمیخوام عاشقش بشه اون باید عاشق من باشه) خندید و گفت:( اوکی میدونی که اون تو رو میپرسته پس نگران نباش )
بعد ووجو بچه ی ۵ روزه اش رو داد دست ونهوو هیونگ و رفت سمت اینه . تا لباسش رو درست کنه و در همون حال گفت:( همه خوردنی ها اماده ان؟) سرم رو تکون دادم و گفتم:( یهت)
از زبون اتوسا:
نمیدونم چرا همه اش اون دوتا دونسنگم منو میبردن اینور و اونور و اینقدر ذوق داشتن و لبخندای خبیثی انه ایی میزدن
بعد از ۱ ساعت برگشتیم خونه با ارایش و لباس مهمونی . خوب دلیل اینکاروشون رو نمیدونستم و دلیل اونا هم این بود که میخواستن سهون منو با این لباسا ببینه . خیلی ذوق داشتم ببینم سهون درباره ی لباسم چی میگه. وااااااای یکی منو بگیرههههه
نظرات (۲۶)