رمان مهدوی ادموند قسمت 49 (توضیحات متن رمانه)

گل نرگس(آتش به اختیار-helper of savior)
گل نرگس(آتش به اختیار-helper of savior)

بعد از رفتن آن‌ها ملیکا پیش ادموند بازگشت و همه کارهایش را دوباره با امید بسیاری از سر گرفت. یک نیرویی در درون او، نوید بهبودی عزیزش را می‌داد. جانمازش را پایین تخت او پهن کرد و به نماز ایستاد، بیش از دوساعتی را در سجاده به عبادت پرداخت و برای سلامتی او دعا کرد، در نیمه‌های شب کنار تخت ادموند به خواب رفت.

صبح هنگام وقتی پرستار برای تعویض سرم ادموند آمده و او را دیده بود که خوابش برده است، روی او را با یک پتوی گرم پوشانده بود و همین باعث شد که به خواب عمیق‌تری فرو رود. در خواب می‌دید که دست در دست همسرش درجایی ناآشنا مشغول قدم زدن است درحالی‌که پسربچه‌ای کوچک جلوتر از آن‌ها در حال دویدن است، صدای ادموند را می‌شنوید که نام او را تکرار می‌کرد؛ ملیکا، ملیکا جان، ملیکا.

از خواب پرید، به‌سختی ذهن آشفته‌اش را جمع کرد و به یاد آورد که کجاست اما هنوز حواسش کاملاً سر جایش نیامده بود که در کمال ناباوری احساس کرد ادموند دستش را گرفته و در بیداری صدایش می‌زند.

#رمان_مهدوی ۴۹

کانال "مهدیاران"
T.me/joinchat/ESW1Az_J7HTsdzr4CymTtw
جهت سلامتی و تعجیل در ظهور صلوات.
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
.
.
.
# قرار ما لحظه ظهور....

نظرات

نماد کانال
نظری برای نمایش وجود ندارد.

توضیحات

رمان مهدوی ادموند قسمت 49 (توضیحات متن رمانه)

۲ لایک
۰ نظر

بعد از رفتن آن‌ها ملیکا پیش ادموند بازگشت و همه کارهایش را دوباره با امید بسیاری از سر گرفت. یک نیرویی در درون او، نوید بهبودی عزیزش را می‌داد. جانمازش را پایین تخت او پهن کرد و به نماز ایستاد، بیش از دوساعتی را در سجاده به عبادت پرداخت و برای سلامتی او دعا کرد، در نیمه‌های شب کنار تخت ادموند به خواب رفت.

صبح هنگام وقتی پرستار برای تعویض سرم ادموند آمده و او را دیده بود که خوابش برده است، روی او را با یک پتوی گرم پوشانده بود و همین باعث شد که به خواب عمیق‌تری فرو رود. در خواب می‌دید که دست در دست همسرش درجایی ناآشنا مشغول قدم زدن است درحالی‌که پسربچه‌ای کوچک جلوتر از آن‌ها در حال دویدن است، صدای ادموند را می‌شنوید که نام او را تکرار می‌کرد؛ ملیکا، ملیکا جان، ملیکا.

از خواب پرید، به‌سختی ذهن آشفته‌اش را جمع کرد و به یاد آورد که کجاست اما هنوز حواسش کاملاً سر جایش نیامده بود که در کمال ناباوری احساس کرد ادموند دستش را گرفته و در بیداری صدایش می‌زند.

#رمان_مهدوی ۴۹

کانال "مهدیاران"
T.me/joinchat/ESW1Az_J7HTsdzr4CymTtw
جهت سلامتی و تعجیل در ظهور صلوات.
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
.
.
.
# قرار ما لحظه ظهور....