...

۵ نظر
گزارش تخلف
.
.

با صدای گریه زنی از خواب بلند شدم گیج بودم و تا چند دقیقه به اون زن خیره شدم خیلی عجیب بود چیزی یادم نبود حتی اسمم ... از خودم می پرسیدم کیم ؟ اسمم چیه ؟ چرا صورت و صدای ادم های زندگیم از خاطرم محو شدن و فقط تصویرهای مترسک مانند ازشون تو خاطرم بود... مادرم رو یادم بود حتی پدرم رو اینکه پییششون بودم و باهاشون حرف می زدم ولی صورت نداشتن حتی صدای اونا رو یادم نبود تو یه اتاق بودم درش بسته بود جز من و اون زن که حدودا سی سالش می شد یه پسر و دختر کوچولو هم اونجا بودن اون دختر و پسره هم سن و سال هم بودن چهار یا پنج سالشون می شد بعد از زن که در یه گوشه از اون اتاق داشت گریه می کرد سوال کردم ببخشید من کجام ؟
اون زن هیچ جوابی نداد بعد از اون دوتا بچه پرسیدم وگفتم شما می دونید اینجا کجاست ؟ پسر جواب داد نمی دونه و اونم وقتی از خواب بیدار شده اینجا بوده ازش پرسیدم اسمش رو یادشه اونم گفت نه نمی دونه کیه دختره از اون کوچیکتر بود و چیزی نگفت ....چند لحظه بعد صدای پایی از پشت در شنیدم یکی داشت به طرف ما می اومد رفتم پشت در و گفتم تو کی هستی؟ چرا منو زندانی کردی ؟ با هامون چیکار کردی چرا حتی اسمم یادم نمیاد من کیم ؟ من همینجوری پشت سر هم داد می زدم و سوال می پرسیدم ولی اون جواب نمی داد بعد گفت یه ساعت دیگه در رو باز می کنه و شما می تونید از اتاق خارج بشید وقتی از اتاق خارج شدید وارد راهرو می شید و بعد از خارج شدن به حیاط اینجا می رسید اونجا شما باید کار کنید و با بیل های که اونجاست زمین رو بکنید و بذر بکارید به اندازه تلاشتون غذا گیرتون میاد
من عصبانی شدم و گفتم این مزخرفات چیه می گی منو ازاد کن
بعد یه حرفای دیگه ای هم زد ولی چون عصبانی بودم و فریاد می زدم نفهمیدم چی می گه و بعد اینکه حرفاش تموم شد رفت یه ساعت بعدش همون جوری که گفت در باز شد اون زن بلند شد و اشک هاشو پاک کرد و رفت پیش اون پسر و دختر و گفت شماها همینجا منتظر بمونین بعد از در بیرون رفت من دنبالش راه افتادم راهروی اونجا بیشتر شبیه یه تونل بزرگ بود یه تونل دایره ای شکل بعد فکر کنم چند دقیقه به حیاط رسیدیم

نظرات (۵)

Loading...

توضیحات

...

۱۲ لایک
۵ نظر

با صدای گریه زنی از خواب بلند شدم گیج بودم و تا چند دقیقه به اون زن خیره شدم خیلی عجیب بود چیزی یادم نبود حتی اسمم ... از خودم می پرسیدم کیم ؟ اسمم چیه ؟ چرا صورت و صدای ادم های زندگیم از خاطرم محو شدن و فقط تصویرهای مترسک مانند ازشون تو خاطرم بود... مادرم رو یادم بود حتی پدرم رو اینکه پییششون بودم و باهاشون حرف می زدم ولی صورت نداشتن حتی صدای اونا رو یادم نبود تو یه اتاق بودم درش بسته بود جز من و اون زن که حدودا سی سالش می شد یه پسر و دختر کوچولو هم اونجا بودن اون دختر و پسره هم سن و سال هم بودن چهار یا پنج سالشون می شد بعد از زن که در یه گوشه از اون اتاق داشت گریه می کرد سوال کردم ببخشید من کجام ؟
اون زن هیچ جوابی نداد بعد از اون دوتا بچه پرسیدم وگفتم شما می دونید اینجا کجاست ؟ پسر جواب داد نمی دونه و اونم وقتی از خواب بیدار شده اینجا بوده ازش پرسیدم اسمش رو یادشه اونم گفت نه نمی دونه کیه دختره از اون کوچیکتر بود و چیزی نگفت ....چند لحظه بعد صدای پایی از پشت در شنیدم یکی داشت به طرف ما می اومد رفتم پشت در و گفتم تو کی هستی؟ چرا منو زندانی کردی ؟ با هامون چیکار کردی چرا حتی اسمم یادم نمیاد من کیم ؟ من همینجوری پشت سر هم داد می زدم و سوال می پرسیدم ولی اون جواب نمی داد بعد گفت یه ساعت دیگه در رو باز می کنه و شما می تونید از اتاق خارج بشید وقتی از اتاق خارج شدید وارد راهرو می شید و بعد از خارج شدن به حیاط اینجا می رسید اونجا شما باید کار کنید و با بیل های که اونجاست زمین رو بکنید و بذر بکارید به اندازه تلاشتون غذا گیرتون میاد
من عصبانی شدم و گفتم این مزخرفات چیه می گی منو ازاد کن
بعد یه حرفای دیگه ای هم زد ولی چون عصبانی بودم و فریاد می زدم نفهمیدم چی می گه و بعد اینکه حرفاش تموم شد رفت یه ساعت بعدش همون جوری که گفت در باز شد اون زن بلند شد و اشک هاشو پاک کرد و رفت پیش اون پسر و دختر و گفت شماها همینجا منتظر بمونین بعد از در بیرون رفت من دنبالش راه افتادم راهروی اونجا بیشتر شبیه یه تونل بزرگ بود یه تونل دایره ای شکل بعد فکر کنم چند دقیقه به حیاط رسیدیم