پارت20 داستان هوای بارانی(پارت اخر)
یهو دیدم مانی همراه یه مرد 40 ساله که دکتر بود اومد داخل که دکتر گفت: خداروشکر که بالاخره به هوش اومدید..میشه 1 هفته هست که توی کما هستین!
مانی: خدا بکشت که منو این چند روزه کشتی تو!
باورم نمیشد..یعنی1 هفته توی کما بودم..که دکتر گفت: خب من فعلا برم..شماهم به خودت استراحت بده تا چند روز دیگه مرخص میشید...اینو گفت و رفت..من موندم و مانی که به سختی گفتم: مان..مانی.سارا..کجاست؟..حا.حالش خوبه؟
مانی: سارا؟! سارا کیه!
_: باهام..شو..شوخی نکن..کجاست؟ چ..چش شد؟
مانی:شوخی چیه! خل شدی برادر! میگم سارا کیه!؟!
_:ع..عشق من
مانی: ها؟! تو کی عاشق شدی؟ توهم زدی؟!
تاکه اینو گفت جاخوردم..چرا مانی نمیهمید! که گفتم: مگه..توی..راه..شمال تادف..نکردم..با سارا؟
مانی: برو بابا! داری هذیون میگی!...1 هفته پیش قرار بود بری اصفهان برای کارت..یه پروزه اونجا بود..بعدش گفتی میخوای تنها بری..از رفتنت چند ساعت گذشته بود که یهو به پدرت زنگ میزنن که شمارشو از توی جیبت پیدا کرده بودن و میگن که پسرت بیمارستان هست و تصادف کرده..
پدرت هم حالش بد میشه..خلاصه منو مادر پدرت و.. میام دیدنت و کلا کارمون شده بود دعا...1 هفته توی کما بودی پسر! حالا که مارو نصفه جون کردی میگی سارا کجاست؟! لابد زمانی که توی کما بودی داشتی اینارو میدیدی
بعد نشست روی تخت کنارم و گفت: حالا این سارا خوشگل بود؟! نامرد! تنهایی میری دخترا رو دید میزنی!
داشتم دیوونه میشدم..یعنی چی اینا! یعنی همش یه خواب بود!سریع گفتم: مهتاب چ..چی؟!..حالش خوبه؟
مانی: اخه اینا چیه میپرسی! معلومه..خونشون هست و خیلی نگرانت بود..ای وای! تو به هوش اومدی و من به بقیه نگفتم! برم خبر بدم..
اینو گفت و رفت از اتاق بیرون..
باورم نمیشد..یعنی همش خواب بود..من! من عاشق نشده بودم..سارا..اون یه رویا بود؟!..امکان نداره..من..من اونو دیدم..اون واسه منه..یعنی..یعنی به هیچ چیز نرسیدم؟!..اینارو میگفتم و اشک میریختم...
پایان
نظرات (۳۹)