مردگان متحرک
من فقط وقتی هستم که تو مرا ببینی
ناگهان در می یابی که از صحنه ی تئاتر زندگی به حاشیه رانده شده ای و نقش هایت رنگ می بازد و نور صحنه ی جامعه به سمت و سوی دیگری رفته است. هیچ کس تو را نمی بیند و به حسابت نمی آورد. بی توجه از کنارت می گذرند، بی آن که گوشه چشمی به تو داشته باشند. غم غربت، غم ندیده شدن از سوی دنیای اطراف و در نتیجه ی آن احساس تلخ تنهایی آزارت می دهد. در ناخودآگاه خویش به این پرسش می اندیشی که چرا کسی مرا نمی بیند. به من فکر نمی کند، و یا دست کم، چهره به چهره با من نمی نشیند و دمی چشم هایش را به من قرض نمی دهد. حس در حاشیه زیستن و از نظرها غایب شدن، و حس به حساب نیامدن، به سراغت می آید چنین می شود که دلخور می شوی. خورشید رضایت و معنای زندگی ات بتدریج بی فروغ و کم سو می گردد. حتی ممکن است پریشان و مضطرب شوی. با این همه راهی برای ماندن در چشم ها و زیستن در نظرها نمی یابی. دیده نشدن، مساوی است با اضطراب فراموشی و بی رحمی جهانی که در آن زندگی می کنی.
.
.
.
نظرات (۳)