Volume 0%
Press shift question mark to access a list of keyboard shortcuts
میانبرهای صفحه کلید
پخش/توقفSPACE
افزایش صدا
کاهش صدا
پرش به جلو
پرش به عقب
زیرنویس روشن/خاموشc
تمام صفحه/خروج از حالت تمام صفحهf
بی صدا/با صداm
پرش %0-9
00:00
00:00
00:00
 

پارت بیستم و یکم رمان THE EDICTION (اعتیاد)... پارت های بعدی رو بخاطر مشغلم فعلا نمیتونم بزارم...

*Málek.H *HANDERSON
*Málek.H *HANDERSON

+خدا هانول رو از من گرفت اما ازش ممنونم که اون و همه خاطرات قشنگمون رو به من هدیه داد... تلخی این ماجرا رو خاطره های عزیزمون برام شیرین کرده و زخم این دلو قولی که بهش دادم و میخوام به سرانجام برسونمش، مرهم میبخشه... دریا هانول رو به من داد و من ازش قدردانم... هانول عاشق دریا بود... پس نمیتونم ازش متنفر باشم...
_چه قولی بهش دادی؟
...

نظرات (۴۵)

Loading...

توضیحات

پارت بیستم و یکم رمان THE EDICTION (اعتیاد)... پارت های بعدی رو بخاطر مشغلم فعلا نمیتونم بزارم...

۱۲ لایک
۴۵ نظر

+خدا هانول رو از من گرفت اما ازش ممنونم که اون و همه خاطرات قشنگمون رو به من هدیه داد... تلخی این ماجرا رو خاطره های عزیزمون برام شیرین کرده و زخم این دلو قولی که بهش دادم و میخوام به سرانجام برسونمش، مرهم میبخشه... دریا هانول رو به من داد و من ازش قدردانم... هانول عاشق دریا بود... پس نمیتونم ازش متنفر باشم...
_چه قولی بهش دادی؟
+وقتی از دستش دادم بهش قول دادم که آرزوش رو برآورده کنم... بتونم یکی رو از غرق شدن نجات بدم و بهش زندگی ببخشم...میون وو... من به هانول قول دادم نجاتت بدم و زندگی رو بار دیگه بهت نشون بدم... میخوام برای آخرین بار هم که شده دل هانول رو آروم کنم و بهش آرامش ببخشم...
من بودم... کسی که از غرق شدن درون دریای تاریکی نجاتش داد و می‌خواست زندگی را به من ببخشد... همین بود که سری قبل چنان از لبخند من خوشحال شد که آن را با دریا به اشتراک گذاشت...
هیسونگ زندگی کردن را بلد بود و هانول زندگی بخشیدن را نیز به او یاد داده بود. انگار این زوج تنها برای نجاتم آفریده شده بودند.
عزمم جزم شد. به دریا نگاه کردم. گویی به چشمان هانول خیره شده بودم. انگار میخواست کاری کنم. من هم همین را میخواستم. میخواستم همانگونه که من بر قول هایم استوار بودم، هیسونگ را هم استوار نگه دارم... اینبار میخواستم نه تنها خودم، بلکه هیسونگ را هم نجات دهم.
دست به شانه اش زدم و با مهربانی ای که از من بعید بود مصرانه نگاهش کردم و گفتم:
_ از همین حالا شروع شد...
+چی شروع شد؟
_زندگی جدید منو تو با خاطره های قشنگ، تو آینده...
چشمانش در تلاطم بود.گویی قرار بود اتفاق های بزرگی بیوفتد. مصرانه تر از همیشه در چشمانش خیره شدم. میخواستم از او قول بگیرم و قول بدهم و پایبند شوم به این زندگی.اینبار جدی تر از سری قبل بودم و دیگر پا پس نمی‌کشیدم.
_بیا بهم یه قولی بدیم... دیگه به جاهای بدش فکر نکنیم... بیا خاطره هامون رو دوباره قشنگ تر از قبل بازسازی کنیم...هیسونگ بیا بریم به آینده...
چند دقیقه بی صدا و ساکت به چهره ام خیره شد. انگار داشت چیزی را در ذهنش مرور می‌کرد. مدتی بعد به خود آمد. لبخند زد... لبخندی عمیق و هیسونگ وارانه...
لبخندش گرما بخشید به سرمای هوا...خون درون رگ هایم به سرعت درحال گردش بود و مرا به وجد آورده بود و لبخند بر لبان من نیز نشسته بود؛ گویی قرار بود فصل جدیدی از زندگی ام آغاز شود....