قسمت سوم داستان سرنوشت اشتباه.داستان عشق در دربار رو هنوز کامل نکردم
توی اتاقش بود و طبق معمول تمرین تیر اندازی میکرد
_ هنوز بلد نیستی ؟؟
با شنیدن صدا پشت سرشو نگاه کرد . طبق معمول هیون کی .
هیون کی خواستگار سویانگ و همینطور پسر عموش بود ولی سویانگ از هیون کی متنفر بود .
سویانگ : گمشو بیرون
هیون کی : یه چیزی بهت میگم خوب تو اون گوشات فرو کن . همین الان برو و از ماموریت نصراف بده
سویانگ : چرا باید این کارو بکنم ؟؟
هیون کی : چون من میگم
سویانگ : به تو مربوط نمیشه
هیون کی : تو به من مربوط میشی
سویانگ : هیچ چیز من به تو مربوط نمیشه جز حالم که ازت بهم میخوره . گمشو بیرون
هیون کی : احمق
و از اتاق رفت بیرون
دقایق خیلی کمی سپری شد که ماریا وارد اتاق شد
ماریا : هی !
سویانگ : کی اومدی ؟
ماریا : وقت گل نی . پاشو این لباسارو بپوش دیر شد
سویانگ : کدوم لباسا
ماریا : یادت رفته ؟؟؟ امروز باید بری
سویانگ : به کل فراموش کرده بودم . هی ! تو که انتظار نداری این لباسای ابی مسخره رو بپوشم
ماریا : سویانگ یه بار توی عمرت مجبوری دخترونه لباس بپوشی . انتظار نداری با همون لباسای مشکی و ساده خودت بری که نه ؟؟
سویانگ پوفی از کلافگی کشید و بلند شد : نه نه
ماریا : هی دختر عالی شدی ! فک نمیکردم این قد بهت بیاد
سویانگ : ببینم این لباس خودته درسته ؟
ماریا : په نه په . ولی فقط یه بار پوشیدم . از کجا فهمیدی ؟؟
سویانگ : بوی عطرش زایه اس
ماریا : اخ خوبه یادم انداختی عطرم بهت بدم
سویانگ : دارم که
ماریا : همه ی عطرای تو تلخه . باید بوی شیرین بدی
سویانگ : اه
ماریا : اه داری برو دستشویی . بتمرگ موهاتو درست کنم
سویانگ : موهای من خود به خود صافه .چیشو میخوای درست کنی؟
ماریا:بتمرگ..هنوز ارایشتم مونده
با تیپ دخترونه ای که زده بود زیبا تر از قبل شده بود
از ماشین پیاده شد و توی اینه ی ماشین به خودش نگاهی انداخت
_ اوووف چه تیپی ! اخه اینا چیه ماریا ! خدا نکشتت
چاقوشو از توی کیفش دراوورد و توی چرخ ماشین گرون قیمتی که بهش داده بودن فرو کرد
یه نفس عمیق کشید و چاقوشو توی کیفش گذاشت . به خونه ی روبروی ماشینش که خیلی بزرگ و ویلایی به نظر میرسید نگاهی کرد و با استرس به سمت در رفت .
زنگ درو با تردید زد . مدت زیادی نگذشته بود که یکی جواب داد
نظرات (۱۵)