چشماشو بست، آروم دستش رو روی قلبش گذاشت. طعم اشک جاری شده رو بین لبهاش مزه کرد..
-فکر نکن قراره اشکت رو مزه کنم.
و آروم فاصله گرفت.
-فاصله؟ ف..فاصله. آره؟
بینیش رو بالا کشید. توی چشماش با افسوس و بی حسی نگاه کرد.
-من چقدر احمق بودم که قلبمو سپردم دست تو..چقدر احمق که بهت گفتم بدون تو دووم نمیارم.
-میتونستی چشماتو روی عشقت ببندی جئون. من هیچوقت عاشقت نبودم!
چی میشنید؟ چی میدید؟ میتونست ببینه؟ ابر یکنواخت میبارید. نگاهش رو به زمین داد.
-ولی من عاشقت بودم تهیونگ..
رعدوبرق زد..دستش رو توی جیب کتش کرد، و از پیشش رفت.
زیرلب میگفت:
-عشق یه دروغ بود. یه دروغ ساده...دروغی که باورش کرده بودم. دروغی که میتونست برای اولین بار نجاتم بده. ولی تو رفتی. دستامو تنها گذاشتی.
روزها عبور میکردن و برف میبارید. پیرمرد شازدهش رو ترک کرده بود. فقط برای اینکه نمیخواست وابسته بشه. مینوشت، ولی اهمیتی نداشت.
"شازده.
ازم متنفری، آره؟
اشکالی نداره.
همینکه قلبت از نبودنم رنج نکشه، برام کافیه.
وقتی حرف از قلبت میشه اینطوری میشم.
قلب کوچیکی که خونهی من بود،
شده مالِ کی؟
خودت هم میدونی دلم برات تنگ شده،
ولی باید نسبت به تو بی توجه باشم.
من مثل تو نویسندهی خوبی نیستم
اون روز، دروغ مثل شمشیر زبونمو برید.
برای همینه که حرفی نمیزنم.
منتظرم ببینمت شازده.
ولی نمیبوسمت..
تو پاکی.
و از حصارِ عشق من،
آزاد.
اینکه درخشانترین نقطهی آسمون تاریکم رو میدیدم،
همه چیز رو تغییر داد.
مهم نیست برای کی باشی،
بعد از اینکه مُردی، تو برای من میدرخشی.
تو قسم خورده بودی شازدهی من.
ماهت منتظر میمونه."
ولی اونطرف شهر، با اشکهای شوری که روی چهرهش فرود می اومدن پسری دست و پنجه نرم میکرد. پسری که الان دلش رو به کس دیگه ای باخته بود. به ستاره ها خیره میشد..
-اون ستارهی قطبیه؟
-نمیدونم. شاید.
-اگه نبود، چی؟
-اگه نباشه، عادیه.
-واسهی چی؟
نظرات (۴)