[عشق]

او

۱۶ ویدیو

گذرا

E.oneهمون رضا
E.oneهمون رضا

چشم‌هایم را باز کردم و نیم خیز شدم. گذرا نگاهی به اتاقم انداختم، برای تعریف چیزی ندارم، برخاستم.
فاحشه‌ی دیشبی حرف جالبی داشت «هزار بار از ارتفاع خودم را انداختم که بال‌هایم یادم رود»، گمان نکنم او را یادم برود. همچنین که یادم نمی‌رود خاطراتش گرده‌ای بر مخاطم بود و سبب عطسه شد. در آن حجم عظیمِ نبودنت، جسمم روحم را کرد عطسه. در آن حجمِ عظیمِ خاطرات هم جسم غافل از فرار روح مدام شروع کرد به بلعیدن خاطراتت، ایجادِ چرکه‌ی دلتنگی و سرفه. دقیقاً یادم نیست به کدام سو روحم را عطسه کردم، آخر اینکه به گذشته عطسه شده باشد یا به آینده بسیار با هم متفاوتند. اگر به گذشته باشد که از، از دست دادنت نشأت می‌گیرد و اگر به آینده باشد از ترس و دست و پا زدنم بود. فقط برایم سوال اینجاست، من داشتمت یا فقط دست و پا می‌زدم؟
چه خواب و چه بیدار، به رو شویی رسیدم. دستی به موهایم کشیدم و لبخندی ژند زدم و امورات گذشته را باری مرور کردم. در میان تمامشان تعدادی اندک در خاطر دارم، صدا های گم‌نام از بدنام‌هایِ تن فروش زمینه‌ی ذهنم بود. یکی می‌گفت «فندکش بودم و او هم پاکت سیگار، با من به ایده‌آلش رسید اما همیشه مصرف یکی دیگر بود» یکی هم می‌گفت «آتئیست هستم اما همیشه بر سر اینکه باشم و نه یا دلیلش مردد بودم، پدرم من رو به بهانه‌ی دین و وظایف ذکری در آن فروخت و الان نفرت دارم از خدا اما واقعاً خدا انقدر بد هست؟ یا پدرم به سبب پول جاکشی کرد؟ آخر اگر خدا بد باشد که نبردِ ادیان خدا و ادیان ابلیس یعنی آوردِ شر و شر.»
اکتفاء به همین‌ها فعلا کافی‌ست، کی رو گول بزنم آخر من(!) دیگر یادم نمی‌آید، بگذریم؛ روزنامه‌های «هفت صبحِ شنبه» همیشه خواندن داشت. دخترکی جوان مسئول پخشش بود، جدای از مطالب روزنامه، خودش هم اخبار جالبی از خود و دنیا می‌رساند. با قدم‌های ناپیوسته به صندوقِ نامه‌ها، پشت در، رسیدم. گویی هنوز نیاورده بود. منتظر ماندم دقایقی تا که صدای قدم هایش را شنیدم. شاید برای او غیر منتظره در را گشودم و روزنامه را طلب کردم.
دومین بار بود که چهره‌اش را می‌دیدم. البته زیاد هم اهمیتی نداشت. روزنامه را که گرفتم در را بستم. روی میز گذاشتمش، شاید آخر شب میخواندمش.

نظرات

نماد کانال
نظری برای نمایش وجود ندارد.

توضیحات

گذرا

۱۲ لایک
۰ نظر

چشم‌هایم را باز کردم و نیم خیز شدم. گذرا نگاهی به اتاقم انداختم، برای تعریف چیزی ندارم، برخاستم.
فاحشه‌ی دیشبی حرف جالبی داشت «هزار بار از ارتفاع خودم را انداختم که بال‌هایم یادم رود»، گمان نکنم او را یادم برود. همچنین که یادم نمی‌رود خاطراتش گرده‌ای بر مخاطم بود و سبب عطسه شد. در آن حجم عظیمِ نبودنت، جسمم روحم را کرد عطسه. در آن حجمِ عظیمِ خاطرات هم جسم غافل از فرار روح مدام شروع کرد به بلعیدن خاطراتت، ایجادِ چرکه‌ی دلتنگی و سرفه. دقیقاً یادم نیست به کدام سو روحم را عطسه کردم، آخر اینکه به گذشته عطسه شده باشد یا به آینده بسیار با هم متفاوتند. اگر به گذشته باشد که از، از دست دادنت نشأت می‌گیرد و اگر به آینده باشد از ترس و دست و پا زدنم بود. فقط برایم سوال اینجاست، من داشتمت یا فقط دست و پا می‌زدم؟
چه خواب و چه بیدار، به رو شویی رسیدم. دستی به موهایم کشیدم و لبخندی ژند زدم و امورات گذشته را باری مرور کردم. در میان تمامشان تعدادی اندک در خاطر دارم، صدا های گم‌نام از بدنام‌هایِ تن فروش زمینه‌ی ذهنم بود. یکی می‌گفت «فندکش بودم و او هم پاکت سیگار، با من به ایده‌آلش رسید اما همیشه مصرف یکی دیگر بود» یکی هم می‌گفت «آتئیست هستم اما همیشه بر سر اینکه باشم و نه یا دلیلش مردد بودم، پدرم من رو به بهانه‌ی دین و وظایف ذکری در آن فروخت و الان نفرت دارم از خدا اما واقعاً خدا انقدر بد هست؟ یا پدرم به سبب پول جاکشی کرد؟ آخر اگر خدا بد باشد که نبردِ ادیان خدا و ادیان ابلیس یعنی آوردِ شر و شر.»
اکتفاء به همین‌ها فعلا کافی‌ست، کی رو گول بزنم آخر من(!) دیگر یادم نمی‌آید، بگذریم؛ روزنامه‌های «هفت صبحِ شنبه» همیشه خواندن داشت. دخترکی جوان مسئول پخشش بود، جدای از مطالب روزنامه، خودش هم اخبار جالبی از خود و دنیا می‌رساند. با قدم‌های ناپیوسته به صندوقِ نامه‌ها، پشت در، رسیدم. گویی هنوز نیاورده بود. منتظر ماندم دقایقی تا که صدای قدم هایش را شنیدم. شاید برای او غیر منتظره در را گشودم و روزنامه را طلب کردم.
دومین بار بود که چهره‌اش را می‌دیدم. البته زیاد هم اهمیتی نداشت. روزنامه را که گرفتم در را بستم. روی میز گذاشتمش، شاید آخر شب میخواندمش.