پارت5 داستان هوای بارانی+توضیحات
چرا اصلا نظر نمیدید؟ اگه زشته یا نمیخونید نزارمش؟
روز بعد همراه پدرم رفتم کارخونه که مانی هم 1 ساعت بعدش اومد و گفت:راستی امشب خونمون دعوتین.
_مناسبتش؟!
مانی:یکی از دوستای بابات که دوست بابای منم میشه قراره بیاد خونه ما و پیشنهاد همکاری و..بده
_اها
عصر ساعتای7 بود که رفتیم خونه مانی اینا و بعد سلام و احوال پرسی و...مهمونا در زدن..خیلی کنجکاو بودم که بدونم مادر مانی برای کیا این همه تدارک دیده بود..مهمونا که اومدن داخل تعجب کردم..سارا هم اومده بود و تا منو دید اونم تعجب کرد که گفت:اوه خوشحالم باز میبینمتون
مانی:مگه قبلا دیدین؟!
سارا:اره بهم کمک کردن
مانی:چه کمکی ناقلاااا؟!
ماجرا رو برای بقیه تعریف کردیم و بعد هم همگی نشستیم که مادرم از سارا پرسید چند سالشه و چیکارس؟...مثل اینکه یه دختر23 ساله و جراح بود توی بیمارستان(...)...یکمی که گذاشت مانی رو به سارا کرد و همچین دستاشو به حالت معصومانه گذاشت روی مبل که همه زدیم زیر خنده! بعد از سارا پرسید:سارا خانم شما قصد ازدواج نداری؟!
سارا که میخندید گفت:نه اقا مانی
مانی:حتی اگه یه نفر باشه که ظرفاتو بشوره.لباساتو بشوره.اشپزی کنه.نازتم بخره چی؟!
سارا که غش کرده بود از خنده گفت: اینطور ادمی نیست
مانی:اگه بود چی؟!
سارا: نه
مانی: اه! اصلا به درک! ایشالا شوهر گیرت نیاد..
اینو که گفت همه زدیم زیر خنده که بعدش یه چشم غره بهش رفتم و اونم تا شب دیگه به سارا چیزی نگفت...خلاصه قرار شد که از حالا با پدر سارا هم کار کنیم..اابته اون جای دیگه ای کار میکرد.
موقع رفتن که شد یه حس عجیب پیدا کردم..انگار دلم نمیخواست از پیش سارا برم..توی مهمونی هم گاهی اوقات نگاهش میکردم و تاکه نگاهم میکرد نگامو میدزدیدم...موقع رفتن دیگه اصلا نمیتونستم چشم ازش بردارم که مانی اروم گفت:خوردیش بدبخت رو!ولش کن دیگه!
_ااا! ساکت الان میشنوه
نظرات (۴)