■ راز یک جنایت ■ پارت 7■
رفتم حموم و یه دوش مختصر گرفتم و آماده شدم فقط باید تا شب منتظر میموندم . نمیدونم چرا اما احساس خستگی بهم هجوم اورد و چشمام کم کم سنگین شد و خوابم برد. { ساعت ۴ صبح} دوباره با دیدن کابوس از خواب پریدم . بازم همون کابوس همیشگی ، روزی که مامانم مرد! این کابوس همیشه خوابو ازم میگرفت. قطره اشکی از رو چشماش سر خورد و افتاد رو گونم . اشکمو پاک کردمو به ساعت مچیم نگاه کردم . وای ساعت ۴ بود باید سریع فرار میکردم ، کلا نیم ساعت وقت داشتم . { ادامه در نظرات}
نظرات (۵)