بخش دوم داستانم^-^بخوانید لطفا

۸ نظر گزارش تخلف
(fatememix)کاپ کیک خامه ای❤leeminho❤
(fatememix)کاپ کیک خامه ای❤leeminho❤

سلام
ممنون میشم اگر وقت بزارید و بخونید و اشکالات رو بگید
قابل توجه همگی باشد که ای داستان برای سنین8الی12سال می باشد
برگرفته شده از تخیلات خودم
هیج کپی برداری ای صورت نگرفته
اگر کسی کنجکاو شد بدونه من چطور این موضوع به ذهنم رسیده بگه

نام داستان : قلم جادویی
نویسنده:فاطمه آ
پارت دوم داستان
بخش دوم داستان

صدایی از قلم بیرون آمد که می گفت:((تو یک قلم جادویی داری فرانکی.یک قلم جادویی که می تواند هر کاری کند؛تو را ثروتمند و بی نیاز کند.عاقلانه تصمیم بگیر.عاقلانه تصمیم بگیر)).فرانکی خیلی ترسیده بود و فورا قلم جادویی را مخفی کرد؛فرانکی نفس نفس می زد.صدای افتادن چیزی توجه او را جلب کردو ترس او شعله ور تر شد.او به بیرون دوید تابداند چه چیزی و چه کسی آنجاست و با صحنه عجیبی برخورد.او دید که یک زن که از لباسش می توان فهمید جادوگر است از آنجا دور می شد.فرانکی خیلی ترسیده بود و باخود فکر می کرد که جانش در خطر است و تصمیم گرفت که از آنجا فرار کند.مقداری از پول خود را در انبار گذاشت تا ارباب شک نکند و با خود فکر کند که فرانکی بر میگردد.
فردای آن روز قبل از روشن شدن هوا از آنجا رفت.هوا بسیار سرد بود و برف می بارید.ارباب هرچه فرانکی را صدا کرد فرانکی پاسخ نداد و ارباب به داخل انبار رفتاما خبری از فرانکی نبود؛ارباب وقتی خواست از آنجا خارج شود ناگهان چشمش به پولی که فرانکی آنجا گذاشته بود خورد.ارباب رفت و آن پول را برداشت و با خود گفت:((وقتی این پول اینجا هست یعنی برمیگردد)).از انبار خارج شد و داشت در مورد اینکه فرانکی را چه نوع تنبیه ای کند فکر میکرد.
فرانکی خیلی از آنجا دور شده بود.

نظرات (۸)

Loading...

توضیحات

بخش دوم داستانم^-^بخوانید لطفا

۱۲ لایک
۸ نظر

سلام
ممنون میشم اگر وقت بزارید و بخونید و اشکالات رو بگید
قابل توجه همگی باشد که ای داستان برای سنین8الی12سال می باشد
برگرفته شده از تخیلات خودم
هیج کپی برداری ای صورت نگرفته
اگر کسی کنجکاو شد بدونه من چطور این موضوع به ذهنم رسیده بگه

نام داستان : قلم جادویی
نویسنده:فاطمه آ
پارت دوم داستان
بخش دوم داستان

صدایی از قلم بیرون آمد که می گفت:((تو یک قلم جادویی داری فرانکی.یک قلم جادویی که می تواند هر کاری کند؛تو را ثروتمند و بی نیاز کند.عاقلانه تصمیم بگیر.عاقلانه تصمیم بگیر)).فرانکی خیلی ترسیده بود و فورا قلم جادویی را مخفی کرد؛فرانکی نفس نفس می زد.صدای افتادن چیزی توجه او را جلب کردو ترس او شعله ور تر شد.او به بیرون دوید تابداند چه چیزی و چه کسی آنجاست و با صحنه عجیبی برخورد.او دید که یک زن که از لباسش می توان فهمید جادوگر است از آنجا دور می شد.فرانکی خیلی ترسیده بود و باخود فکر می کرد که جانش در خطر است و تصمیم گرفت که از آنجا فرار کند.مقداری از پول خود را در انبار گذاشت تا ارباب شک نکند و با خود فکر کند که فرانکی بر میگردد.
فردای آن روز قبل از روشن شدن هوا از آنجا رفت.هوا بسیار سرد بود و برف می بارید.ارباب هرچه فرانکی را صدا کرد فرانکی پاسخ نداد و ارباب به داخل انبار رفتاما خبری از فرانکی نبود؛ارباب وقتی خواست از آنجا خارج شود ناگهان چشمش به پولی که فرانکی آنجا گذاشته بود خورد.ارباب رفت و آن پول را برداشت و با خود گفت:((وقتی این پول اینجا هست یعنی برمیگردد)).از انبار خارج شد و داشت در مورد اینکه فرانکی را چه نوع تنبیه ای کند فکر میکرد.
فرانکی خیلی از آنجا دور شده بود.